رادیو مژده

ماجراهای تلخ و شیرین

مهریه

لیسانسم رو که گرفتم، رفتم سربازی. چون نمی‌خواستم وقتم تلف بشه، شروع کردم در کنارش به شاگرد گرفتن و تعلیم نقاشی، یعنی رشتۀ خودم. ۷-‏۸ تا شاگرد داشتم که یکی‌شون اسمش نیوشا بود. البته بااستعداد نبود، ولی جسور و پُرکار بود.

رهایی از اعتیاد

من زنی خانه‌دار هستم. دو پسر و یه دختر دارم. زندگی‌ام با ناامیدی‌ها و مشکلات بسیار همراه بوده است. اگرچه در درونم احساس خلأ می‌کردم، اما اتفاق بد دیگه‌ای هم برام افتاد. متوجه شدم که پسرم به مواد مخدر معتاد شده و این برای هر مادری درد بسيار بزرگیه.

خودکشی

هنگامه، وقتی چشماش رو باز کرد، دید که هنوز زنده است و روی تخت بیمارستانه. این دختر جوان که می‌بایست در اوج شادابی و طراوت باشه، چشمایی غمگین داشت. او دست به خودکشی زده بود.

زنی تحت ستم

دختری پونزده ساله بودم که خانواده‌ام منو به مردی شوهر دادن که ده سال از خودم بزرگتر بود. من ذاتاً دختری پرشور و حرارت و شاداب بودم و خنده هیچ‌وقت از روی لبهام محو نمی‌شد. البته نه اینکه سبک‌سر باشم، نه، بلکه نشاط و شادابی جزئی از شخصیتم بود.

آیا عشق کافی است؟

فرید توی آینه خودش رو نگاه کرد. به موهاش ژل زد و ادکلن معروف سال رو هم به کت و شلوار مارک‌دارش زد. مونده بود که بین کراوات‌های مارک‌دار، کدوم‌یکی رو انتخاب کنه که هم به کت و شلوارش بیاد و هم اینکه آخرین مد روز باشه! بالاخره، بعد از اینکه سر و وضعش رو درست کرد، با عجله از پله‌ها پایین رفت و با صدای بلند گفت: “مامان، سوئیچ ماشینت رو برداشتم.”