مقصر کیست؟
امید را در حالی دیدم که تازه از زندان بیرون آمده بود. این جوان ۲۰ ساله، ۹ سال از زندگیاش را در “کانون اصلاح و تربیت” و در زندانها گذرانده بود. او زندگی خود را چنین شرح میدهد.
…
امید را در حالی دیدم که تازه از زندان بیرون آمده بود. این جوان ۲۰ ساله، ۹ سال از زندگیاش را در “کانون اصلاح و تربیت” و در زندانها گذرانده بود. او زندگی خود را چنین شرح میدهد.
…
با دستپاچگی پول روزنامه رو دادم. دستهام میلرزید. اضطراب زیادی داشتم. به زور تونستم صفحهای رو باز کنم که اسامی قبول شدگان کنکور توش بود.
…
چشمای سعید و کامبیز و نیما از فرط هیجان برق میزد. اونها به اون اسلحۀ کمری خیره شده بودن. باورشون نمیشد که یه اسلحۀ واقعی توی دستشونه.
…
سهیلا، سرش رو بین دو دستش گرفته بود و درحالیکه اشک میریخت، بهزحمت حرف میزد. اون گفت، من و حیدر توی کلاس موسیقی باهم آشنا شدیم.
…
پای درددل فریبا نشستم. وجودش پُر از نفرت بود. او نسبت به تمام اطرافیانش بدبین و از همه گریزان بود. با اونچه که بر سرش اومده بود، چیزی جز این هم نمیشد ازش انتظار داشت. ماجرای او برمیگرده به یک سال پیش، زمانی که اون پُر از نشاط و شادابی و شور و هیجان نوجوانی بود. خودش ماجرا رو اینطور تعريف میکنه:
…
امید، همینطور که داشت وسایلش رو توی ساک میذاشت، با حمید، برادر بزرگش، جرّوبحث میکرد. آخه مدتی بود که حمید کتابی میخوند که خیلی روی رفتار و زندگیش اثر گذاشته بود و اونو بهکلی عوض کرده بود.
…
اون روز غرق در افکار خودم بودم. از محل کارم به خونه برمیگشتم. در همون حال، سختیهای زندگی مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد میشد.
…
از کنار ویترین مغازهها میگذشتم و با حسرت به اونها نگاه میکردم و در دلم آه میکشیدم. چقدر دلم میخواست توی کیفم اونقدر پول داشتم که با غرور و اعتمادبهنفس میرفتم توی فروشگاه و هرچی دلم میخواست، میخریدم.
…
در دادسرا، کاری داشتم که با امین آشنا شدم. او ۱۹ سال بیشتر نداشت، اما چهرهاش بیشتر از اینها نشون میداد. وقتی سرِ صحبت رو باهاش باز کردم، نگاهی به من کرد و گفت: “نمیدونم چرا فکر میکنم که تو میتونی بهم کمک کنی!”. اشک در چشمهاش حلقه زده بود. با بغضی که در گلو داشت، زندگیش رو اينطور تعريف میکرد:
…
اعظم، تمام بدنش میلرزید! مدام به خودش میگفت: “پس کو این اسم من؟ نکنه نباشه؟ اگه قبول نشده باشم، چی؟ پدرم دیگه نمیذاره درس بخونم”.
…