رادیو مژده

ماجراهای تلخ و شیرین

دلی پُر از نفرت

پای درددل فریبا نشستم. وجودش پُر از نفرت بود. او نسبت به تمام اطرافیانش بدبین و از همه گریزان بود. با اون‌چه که بر سرش اومده بود، چیزی جز این هم نمی‌شد ازش انتظار داشت. ماجرای او برمی‌گرده به یک سال پیش، زمانی که اون پُر از نشاط و شادابی و شور و هیجان نوجوانی بود. خودش ماجرا رو این­طور تعريف می‌کنه:

درد بی‌کسی

از کنار ویترین مغازه‌ها می‌گذشتم و با حسرت به اون‌ها نگاه می‌کردم و در دلم آه می‌کشیدم. چقدر دلم می‌خواست توی کیفم اون‌قدر پول داشتم که با غرور و اعتمادبه‌نفس می‌رفتم توی فروشگاه و هرچی دلم می‌خواست، می‌خریدم.

در جستجوی پناه‌گاهی امن

در دادسرا، کاری داشتم که با امین آشنا شدم. او ۱۹ سال بیشتر نداشت، اما چهره‌اش بیشتر از این‌ها نشون می‌داد. وقتی سرِ صحبت رو باهاش باز کردم، نگاهی به من کرد و گفت: “نمی‌دونم چرا فکر می‌کنم که تو می‌تونی بهم کمک کنی!”. اشک در چشم‌هاش حلقه زده بود. با بغضی که در گلو داشت، زندگیش رو اين‌طور تعريف می‌کرد: