رادیو مژده

ماجراهای تلخ و شیرین

وسوسۀ خوشی‌های جوانی!

بیژن از یه خونوادۀ سنّتی بود. بین پدر و مادرش و بچه‌ها فاصلۀ زیادی بود و پدرش حکم “آقا” رو داشت. شرایط خونواده باعث شده بود که بیژن پسر گوشه‌گیر و خجالتی و کم‌رويی باشه و حس می‌کرد باید همیشه طبق میل پدر و مادرش رفتار کنه. اون، هیچ‌وقت جرأت نداشت با والدینش دربارۀ احساسات و خواسته‌های نوجوونیش صحبت کنه. بیژن با دوستاش احساس راحتی بیشتری می‌کرد تا با پدر و مادرش.

سرخوردگی‌های نوجوانی

پسری هستم ۲۲ ساله، فرزند اول خانواده. دو تا خواهر هم دارم. از همون ابتدا که چشم و گوش باز کردم، متوجۀ اختلافات پدر و مادرم شدم، امّا چون نمی‌فهمیدم موضوع سر چیه، فکر می‌کردم اینم مثل دعواهای ما بچه‌هاست که دو دقیقۀ بعد با‌هم آشتی می‌کنن.

عشق شوم

دختری هستم ۲۰ ساله. از همون دوران راهنمایی، عاشق پسری بودم به اسم رامین. این عشق ادامه پیدا کرد تا زمانی که دیپلم گرفتیم. من و رامین به‌خاطر محدودیت‌های خانوادگی، مجبور بودیم دور از چشم همه و پنهانی هم‌دیگه رو ملاقات کنیم.

پشیمانی

با حمید در فرودگاه استانبول آشنا شدم. او غرق در افکار پریشان خود بود. به بازی روزگار می‌اندیشید، به اولین نامه‌ای که پستچی به دستش داد، به شروع تمام این ماجراها. پشیمانی در نگاهش موج می‌زد. حمید ماجرای خود را این­گونه برایم تعریف کرد.