رادیو مژده

ماجراهای تلخ و شیرین

سوءظن‏

صبح به‌خوبی و خوشی از سارا خداحافظی کردم و راهیِ محل کارم شدم. اما بااین‌که همه­‌چیز خوب و خوش و آروم بود، نگرانی خاصی توی دلم احساس می‌کردم و یه‌جورایی دلم شور می‌زد.

بازگشت از مرز بد‌نامی

هيچوقت احساس نمی‌کردم که توی خونه فرد مهمی هستم و وجودم اهميتی داره. هيچوقت دست پر‌محبتی به سرم کشيده نمی‌شد بلکه بر‌‌عکس، هميشه مورد تحقير و تمسخر واقع می‌شدم، به ‌حدی‌ که اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم. هميشه با برادرام مقايسه می‌شدم و همش بهم می‌گفتن که: “تو دختری، پس نمی‌تونی اينکارها رو بکنی. تو دختر‌ی، نبايد اينجور بخندی، يا اينطور بنشينی . . .!”

محبت پدری

برای عیادت یکی از دوستانم به بیمارستان رفته بودم. اون، تازه زایمان کرده بود. من به‌عنوان یک زن، به موضوع تولد این نوزاد و نوزادهای دیگه فکر می‌کردم که چقدر با ورودشون به این دنیا، باعث شادی پدر و مادر خود می‌شن.

بازگشت به خانه

بچه‌های كلاس دور حشمت را گرفته بودند، چون برادر حشمت، به تازگی از تركيه برگشته بود و تمام فكر و ذکر حشمت و دوستانش در مورد سفر برادر او بود. حشمت با آب و تاب تعريف می‌کرد که: “داداشم می‌گه، تركيه اونقدر قشنگه و به آدم خوش می‏گذره كه حد نداره. می‌گه، اونجا کشور آزادی‌يه و آدم هر كاری دلش بخواد می‌تونه بكنه و هيچ‌کی به آدم کاری نداره. تازه، داداشم کلی هم جنس با خودش آورده. بيا ببين چه لباسهايی آورده، آدم حظ می‌کنه اون‌ها رو بپوشه!”.