امید، همینطور که داشت وسایلش رو توی ساک میذاشت، با حمید، برادر بزرگش، جرّوبحث میکرد. آخه مدتی بود که حمید کتابی میخوند که خیلی روی رفتار و زندگیش اثر گذاشته بود و اونو بهکلی عوض کرده بود.
اما امید، با این موضوعها و این کتاب جدید مخالف بود و حمید رو مسخره میکرد. اون با عجله ساکش رو برداشت و به حمید گفت: “داداش جون، حیف که الان دیرم شده و وقت ندارم، وگرنه بهت ثابت میکردم که همۀ این چیزهایی که خوندی و باعث شده کفر بگی، اشتباهه!”
امید اینو گفت و خداحافظی کرد و باعجله بهطرف ترمینال رفت. توی راه، خدا خدا میکرد که از اتوبوس جا نمونه و بهموقع برسه. اما وقتی به ترمینال رسید، اتوبوس تهران، تبریز رفته بود. اون، جامونده بود. تو دلش کلی به حمید بدوبیراه گفت که باعث شده بود اون دیر کنه. اما اون مجبور بود حتماً به تبریز بره، وگرنه به ثبت نام دانشگاهش نمیرسید و ممکن بود حتی از خوابگاه دانشجویی هم محروم بشه و جا پیدا نکنه.
چارهای نداشت جز اینکه، این مسیر رو با دو تا اتوبوس بره. خوشبختانه اتوبوس تهران، زنجان داشت مسافر سوار میکرد. امید هم رفت و با چاپلوسی، بهقول معروف دَمِ راننده رو دید و تونست یه صندلی خالی برای خودش پیدا کنه. اون خودش رو توی صندلی جا کرد. هرچند که اتوبوس تروتمیزی نبود، اما بهتر از این بود که اميد، به ثبت نام نرسه. آخه امید دانشجوی سال آخر بود. ۳ سال این راه رو رفته و برگشته بود و راه و چاه رو خوب یاد گرفته بود.
امید، بند کیفش رو دور مچ دستش انداخت و محکم به خودش چسبوند. تمام پول ثبت نام و خوابگاه و پول شخصیش توی اون کیف بود! امید چشماش رو بست تا از اون ۵ ساعتی که تو راه بود، خوب استفاده بکنه و بخوابه. بهمحض اینکه چشماش رو بست، تصویر حمید اومد جلوی چشمش. یادش اومد که حمید بهش میگفت: “خدا ما انسانها رو خیلی دوست داره، اونقدر که حاضر شد پسرش رو از آسمون به زمین بفرسته تا ماها رو نجات بده!”
امید از بهیاد آوردن حرفهای حمید پوزخندی زد. اون تو افکارش فرورفته بود که با صدای پسر جوونی به خودش اومد. اون خودش رو مجید معرفی کرد. امید اصلاً نفهمیده بود که اون پسر کِی اومده و پیشش نشسته بود! مجید شروع کرد به صحبت کردن. میگفت که تازه تو کنکور قبول شده و داره میره برای ثبت نام ترم اول. اون از هر دری سؤال میکرد، از شهریه گرفته تا اوضاع و احوال خوابگاهها. امید هم تا میتونست، سعی کرد مجید رو راهنمایی کنه.
در این حین، مجید بیسکویتی رو باز کرد و به امید تعارف کرد. چند دقیقه نگذشته بود که امید احساس کرد حالش داره بد و بدتر میشه، اما اصلاً قدرت نداشت حرکتی بکنه. بعد، دیگه چیزی بهیادش نموند. اون در اثر خوردن بیسکویتی که آغشته به مواد خوابآور بود، بیهوش شده بود!
پسری که خودش رو مجید معرفی کرده بود، بعد از اینکه کیف دستی امید رو از دستش درآورد و پولهاش رو برداشت، بین راه پیاده شد. بقیۀ مسافرها هم متوجه تغییر حال امید نشده بودن و فکر میکردن اون تو خوابه. وقتی اتوبوس به زنجان رسید و همۀ مسافرها پیاده شدن، شاگرد راننده متوجه شد که امید خوابه. اما هرچی اونو صدا کرد، امید بیدار نشد.
امید رو به اولین مرکز اورژانس رسوندن و اون تحت مراقبتهای پزشکی قرار گرفت. معدهاش رو شستشو دادن. وقتی امید چشماش رو باز کرد، گیج بود. نمیفهمید کجاست و چرا خوابیده. بعد متوجه شد حميد کنارشه. تعجب کرده بود.
حمید، دستهای امید رو تو دستش گرفت و گفت: “خدا تو رو دوباره به ما هدیه کرد. تو در اثر خوردن بیسکویتِ مسموم، بیهوش شده بودی. خدا تو رو خیلی دوست داره. اگر سوار اتوبوسی شده بودی که مستقیم به تبریز میرفت و اینطور مسموم میشدی، غیرممکن بود که بعد از اون همه ساعت، نجات پیدا کنی. خدا تو رو خیلی دوست داره. او تو رو از مرگ حتمی نجات داده و الان هم میخواد روحت رو نجات بده. تو از اتوبوس جاموندی، اما خدا این موضوع رو برای خیریت تو استفاده کرد و باعث شد تو الان زنده باشی. یادت هست چقدر بهت میگفتم خدا تو رو خیلی دوست داره؟”
امید باور نمیکرد در ساعتهايی که گذشته، چه اتفاقاتی براش افتاده و چطور خدا اونو حفظ کرده. اشک در چشمای امید حلقه زده بود. به حمید نگاه کرد و گفت که میخواد از این خدایی که جونش رو از مرگ نجات داده، تشکر بکنه و ازش بخواد که روح و قلبش رو هم نجات بده. حمید برای امید دعا کرد و امید با جملاتی ساده، اما با تمام وجود، تصمیم گرفت قلبش رو به ظاهر کنندۀ خدا عيسی مسيح، بسپاره و طوری زندگی کنه که خدا رو خوشنود کنه.
دکتر وقتی اومد بالای سر امید، بهش نگاهی کرد و گفت: “پسر، خیلی شانس آوردی!”. امید لبخندی زد و گفت: “نه، شانس نبود، محبت خدا بود که من زنده هستم، این معجزۀ خداست!”
بله عزيزان، خدا، هم به فکر زندگی جسمانی ما است و هم به فکر روح ما. کلام خدا در کتاب مزامیر میفرماید: “آن که در مخفيگاه آن متعال قرار گزیند، زیر سایۀ قادر مطلق به سر خواهد برد. دربارۀ خداوند میگویم، اوست پناه من و دژ من، خدای من که بر او توکل دارم. بهیقین، اوست که تو را از دام صیاد خواهد رهانید و از طاعون مرگبار. او تو را با پرهای خویش خواهد پوشانید، و زیر بالهایش پناه خواهی گرفت؛ . . . چون خداوند را پناهگاه خویش گردانیدهای، و آن متعال را مأوای خود ساختهای، هیچ بدی بر تو واقع نخواهد شد و هیچ بلا نزدیک خیمۀ تو نخواهد آمد. زیرا فرشتگانش را دربارۀ تو فرمان خواهد داد تا در همۀ راههایت، نگاهبان تو باشند.” (کتاب مزامیر ۹۱: ۱-۴ و ۹-۱۱).
بله، خدا، حافظ و نگهدارندۀ ما است. پولس رسول به ايماندارانِ مسيحی میفرماید: “اگر خدا با ماست، کیست که بتواند بر ضد ما باشد؟” (رساله به رومیان ۸: ۳۱). پس، ما میتوانیم با اطمینان جان و روح خود را به خدا بسپاریم تا او ما را در تمام مسیر زندگیمان محافظت فرماید.
مسیح نیز فرمود: “از کسانی که جسم را میکشند امّا قادر به کشتن روح نیستند، مترسید؛ از او بترسید که قادر است هم روح و هم جسم شما را در جهنم هلاک کند. آیا دو گنجشک را به یک پول سیاه نمیفروشند؟ با این همه، حتی یک گنجشک نیز بدون خواست پدر شما به زمین نمیافتد. حتی موهای سر شما به تمامی شمرده شده است. پس مترسید، زیر ارزش شما بیش از هزاران گنجشک است.” (انجیل متی ۱۰: ۲۸-۳۱).
حقجويان عزيز، اگر تاکنون زندگی و قلب خود را به این خدای پُرمهر که عيسی مسيح بهطور کامل او را ظاهر ساخت نسپردهاید، هماینک زمان آن است که برای پیروی از او تصمیم بگیرید. خدا، آنقدر شما را دوست داشت که پسر یگانۀ خود، عيسی مسيح را از آسمان به جهان فرستاد تا جان خود را برای پرداخت تاوان گناهانتان فدا کند. اما خدا، مسيح را در روز سوم، روحاً و جسماً از مردگان برخيزانيد تا ثابت کند که فداکاری و قربانی جان او را پذیرفته و هرچه گفته بود، حقیقت داشته است. قلب خود را به روی مسیح زنده بگشایید تا خدا پدر شما گردد، پدری که حتی به فکر گنجشکان هست، چه برسد به فکر آنانی که او را دوست میدارند و مسيح را پيروی میکنند! آمین.