رادیو مژده

دوراهی سرنوشت‌ساز

با دستپاچگی پول روزنامه رو دادم. دست‌هام می‌لرزید. اضطراب زیادی داشتم. به‌ زور تونستم صفحه‌ای رو باز کنم که اسامی قبول ‌شدگان کنکور توش بود.

یه لحظه خشکم‌‌ زد. به چشم‌هام اعتماد نمی‌کردم. اسم خودم رو می‌دیدم، اما باورم نمی‌شد که درست می‌بینم. سر جام میخ‌کوب شده بودم و خیره ‌خیره به اسمم زل زده بودم، اما درست می‌دیدم! من در کنکور قبول شده بودم! از فرط شادی تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن. دلم می‌خواست وسط همون خیابون از خوشحالی فریاد بزنم.

فوراً، یه جعبه شیرینی خریدم و رفتم به‌طرف خونه. نمی‌دونستم باید بدوم یا معمولی راه برم. وقتی مادرم در رو باز کرد و جعبۀ شیرینی رو دید، فهمید که من قبول شده‌ام. از شادی فریاد زد و منو در آغوش کشید. پدرم با شنیدن سروصدا، دوان‌دوان اومد جلوی در. خلاصه همه اشک شوق می‌ریختیم. اون‌ها خیلی خرج کرده بودن تا من کلاس کنکور برم و معلم خصوصی بگیرم. اگه قبول نمی‌شدم، نه فقط این‌همه فداکاری پدر و مادرم از‌بین می‌رفت، بلکه می‌بایست برم سربازی.

اما با نزدیک شدن زمان ثبت نام و شروع ترم دانشگاهی، مشکلات جدیدی قد علم‌ کردن. شهریۀ دانشگاه و خرید کتاب و غیره، هزینۀ سنگینی برای خونوادم ايجاد کرد، مخصوصاً این‌که پدرم کارمند ساده‌ای بود و حقوق معمولی‌ای داشت که در مقابل تورّم، کفاف این‌همه خرج رو نمی‌داد. مادرم مجبور شد از این‌ور و اون‌ور پول قرض کنه تا بالاخره تونستیم شهریۀ ترم اول رو یه‌جوری پرداخت کنیم.

با دیدن فشار سنگینی که شهریۀ دانشگاه روی پدر و مادرم وارد می‌آورد، تصمیم گرفتم دنبال یه کار نیمه‌وقت بگردم، تا هم بتونم خرجی خودم رو در‌بیارم و هم به درس‌هام برسم. پس شروع کردم به گشتن دنبال کار. چندین روز به خیلی از شرکت‌ها سر‌زدم. به‌ هر‌جا که فکرم می‌رسید، رفتم. اما کو کار؟ برای آدم‌های تحصیل‌کرده و تمام‌وقت کار پیدا نمیشه، چه‌‌‌برسه به یه دانشجو، اون‌هم نیمه‌وقت.

بعد از حدود دو هفته، به یه شرکت بازرگانی سر‌زدم و گفتم که دنبال کار می‌گردم. خانم جوونی که جواب‌گوی درخواست من بود، با خوش‌رویی و مهربونی باهام صحبت کرد. کم‌کم گفتگوی ما به وضع بی‌کاری کشید و من درددلم رو بهش گفتم. اون خانم هم از کسادی بازار باهام صحبت کرد. خلاصه قرار شد در مورد استخدام بهم خبر بده.

چند روز بعد، از همون شرکت بهم زنگ زدن و گفتن که برای تکمیل فرم استخدام برم اون‌جا. من باورم نمی‌شد که بالاخره کار خوبی در یه شرکت معتبر برام پیدا شده. از خوشحالی توی پوستم نمی‌گنجیدم. خلاصه، در اون شرکت مشغول به کار شدم. بعد از مدتی، فهمیدم که اون خانم جوون، دختر رئیس شرکته. کم‌کم مورد توجه رئیس شرکت قرار گرفتم. تا این‌که یه روز، اون خانم جوون منو دعوت کرد که توی مهمونی خانوادگی‌شون شرکت کنم. وقتی به خونۀ اون‌ها رفتم، دهنم از تعجب باز مونده بود. تا اون‌‌وقت، خونۀ به اون بزرگی و شیکی ندیده بودم. اون شب، از گوشه و کنایه‌هایی که مهمون‌ها به‌هم می‌زدن، فهمیدم که اون خانم از من خوشش می‌آد. این‌جا بود که فهمیدم علت استخدام من هم همین علاقه بوده.

مهمونی ادامه داشت و سر همه با خوردن خوراک‌های خوشمزه و نوشیدن مشروبات الکلی گرم بود. وقتی همه سرگرم گفتگو و رقص و پای‌کوبی بودن، دختر رئیس شرکت اومد و نشست کنار من و خیلی بهم نزدیک شد. بعد، چیزی گفت که مغزم سوت کشید. اون از من خواست که باهاش برم طبقۀ بالا، توی اتاق خوابش. من هاج‌وواج مونده بودم. نمی‌دونستم چی باید بگم. نمی‌دونستم چی‌کار باید بکنم. رد کردن پیشنهاد اون به معنی اخراج از شرکت بود، قبول کردنش هم به معنی زندگی کردن در گناه.

دوستان عزيز، اگر من و شما جای این مرد جوان بودیم، چه می‌کردیم؟ کدام راه را انتخاب می‌کردیم؟ باید بپذیریم که گاه در مقابل شرایطی قرار می‌گیریم که تصمیم‌گیری بسیار حساس است. بعضی از دوراهی‌ها به‌راستی سرنوشت‌ساز هستند. در این سال‌های اخیر که موضوع پناهندگی ایرانیان در کشورهای خارجی گسترش یافته، بسياری در مقابل این دوراهی قرار می‌گیرند. اکثر افراد برای پذیرفته شدنِ درخواست‌شان، راهی جز ابداع و اختراع دروغ‌های عجیب و غریب ندارند. اگر بگویند که در مملکت خودشان در خطر مرگ نبوده‌اند و مشکل خاصی، جز مشکلات اقتصادی، نداشته‌اند، درخواست‌شان بلافاصله رد می‌شود. اگر هم مسيحی باشند و دروغ بگویند، طبعاً برخلاف دستور صریح و روشن انجیل عمل کرده‌اند.

سال‌ها پیش با مرد جوانی آشنا شدم که در یک کشور غربی درخواست پناهندگی داده بود. از‌قضا، این آقا بعد از مدتی، با مسیح آشنا می‌شود و به او ایمان می‌آورد و زندگی خود را به عیسی مسیح می‌سپارد. وقتی موعد دادگاه فرا می‌رسد، این شخص به قاضی می‌گوید که هرچه در پرونده‌اش ثبت شده، دروغ است، و این‌که او اکنون به مسیح ایمان آورده و حاضر است اگر دادگاه حکم کند، به ایران برگردانده شود. قاضی که تحت تأثیر صداقتِ مسیحی این شخص قرار گرفته بود، درخواست پناهندگی او را فوراً می‌پذیرد. ما در مسیحیت، دروغ مصلحت‌آمیز نداریم. یا راست می‌گوییم، یا دروغ. هرچه خلاف حقیقت باشد، از پدر دروغ و دروغ‌گویان ناشی می‌شود، یعنی از شیطان.

در‌خصوص شخصی نیز که شرح حالش را خواندیم، باید بدانیم که راه مسیحیت، راه دشواری است. مسیحیت راه انکارِ نفـْس است، یعنی پا گذاشتن بر روی خواسته‌های گناه‌آلود. این امر در تعالیم عیسی مسیح به روشن‌ترین وجه بیان شده است. مسيح فرمود: “از درِ تنگ داخل شوید، زیرا فراخ است آن در و عریض است آن راه که به هلاکت منتهی می‌شود و داخل‌شوندگان به آن بسیارند. امّا تنگ است آن در و سخت است آن راه که به حیات منتهی می‌شود، و یابندگان آن کم‌اند.” (انجیل متی ۷: ‏۱۳-‏۱۴). در جای دیگر نیز مسيح فرمود: “اگر کسی بخواهد مرا پیروی کند، باید خود را انکار کرده، صلیب خویش برگیرد و از پی من بیاید. زیرا هر که بخواهد جان خود را نجات دهد، آن را از دست خواهد داد؛ امّا هر که به‌خاطر من جان خود را از دست بدهد، آن را باز خواهد یافت.” (انجیل متی ۱۶: ‏۲۴-‏۲۵).

راهی که مسیحیت در مقابل این شخص جوان می‌گذارد، اجتناب از گناه کردن است، حتی اگر به بهای ازدست دادن کارش تمام شود. در مسيحيت واقعی، رضایت خدا مهم‌تر از رفاه مادی است. ما به خدایی ایمان داریم که قادر است نیازهای این جوان را برآورده سازد. ما این را نه فقط بر اساس تعالیم مسیح می‌گوییم، بلکه خودمان در زندگی شخصی خود، آن را تجربه کرده‌ایم. نویسندۀ این سطور که از سنین نوجوانی به مسیح ایمان آورده، شاهد زندۀ این حقیقت است. او نیز در دانشگاهی قبول شد که شهریۀ سنگینی داشت، و درست مانند این جوان به‌دنبال کار می‌گشت. خدا به شکلی معجز‌آسا کاری در یک شرکت خصوصی برای او فراهم ساخت. اما کار کردن در آن شرکت، مستلزم این بود که دائماً دروغ بگوید. اما او بر‌روی راستی ایستاد و خداوند او را نزد رؤسای شرکت، دقیقاً به‌خاطر راستگویی‌اش، اکرام و احترام بخشید و ترفیع مقام نیز یافت. ما ايمانداران مسيحی، باید به هر قیمتی که شده، از گناه اجتناب کنیم و برای تأمین نیازهای‌مان، به خدا توکل نماییم.

مسیح فرمود: “پس نگران نباشید و نگویید چه بخوریم یا چه بنوشیم و یا چه بپوشیم. زیرا اقوام دور از خدا در پی همۀ این‌ گونه چیزهایند، امّا پدر آسمانی شما می‌داند که بدین‌همه نیاز دارید. بلکه نخست در پی پادشاهی خدا و انجام ارادۀ او باشید، آنگاه همۀ این‌ها نیز به شما عطا خواهد شد. پس نگران فردا مباشید، زیرا فردا نگرانی خود را خواهد داشت. مشکلات امروز برای امروز کافی است!” (انجیل متی ۶: ‏۳۱-‏۳۴). امیدواریم که شما حق‌جوی عزيز نیز قلب و زندگی خود را به مسيحِ زنده بسپاريد و با توکل و تکیه بر روح خدا، از گناه دوری کرده، برای تأمین همۀ نیازهای خود به خدا، پدر آسمانی‌مان، اعتماد نماييد. آمین.