رادیو مژده

در عمق ناامیدی

برای کمک به یکی از دوستانم، به دادسرا رفته بودم. در سالن انتظار نشسته بودم که متوجه شدم دختر نوجوانی که دست‌بند به‌دست داشت، به من خیره شده.

به او نزدیک شدم و حال‌و‌روزش را پرسيدم. او خودش رو محبوبه معرفی کرد و گفت که ۱۵ سال داره. گفت، از پشت مانتوی شما دیدم که لباس سفید پوشیدین. رنگ سفید منو به‌یاد دوران کودکیم، می‌اندازه. اون موقع عاشق پرستارها بودم و آرزوم این بود که یه روز پرستار بشم. چه‌قدر از لباس سفیدشون خوشم می‌اومد. توی فيلم‌ها می‌دیدم که خانوم‌های پرستار کلاه‌های سفیدی روی سرشون می‌ذارن ودامن‌های قشنگی می‌پوشن.

در‌این‌جا، محبوبه پوزخندی زد و گفت، اما حالا می‌بینم که نه از اون لباس‌های قشنگ خبری هست و نه از اون کلاه‌ها. کاش هیچ‌وقت بزرگ نمی‌شدم و همیشه بچه می‌موندم. کاش هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم که دنیای اطرافم چقدر زشت و بده. بعد، آهی کشید و سرگذشت خودش رو اين‌طور برام تعريف کرد.

۱۲ سالم بود که پدر و مادرم از‌هم جداشدن. هر‌دوشون ما رو ول‌کردن و رفتن دنبال زندگی‌شون. من و خواهر و برادرم مجبور شدیم بریم پیش مادربزرگ پیرمون. اون به‌قدری مریض بود که نمی‌تونست ما رو سرپرستی کنه. برای همین، چیزی نگذشت که آوارۀ کوچه و خیابون‌ها شدیم و دوست‌های ناباب پیدا کردیم. خیلی زود متوجه شدم که نمی‌شه به جوون‌ها اعتماد کرد. اما بعد از مدتی فهمیدم که پیر و جوون، نداره. فهمیدم که همه می‌خوان ازم سوءاستفاده کنن. بعضی از مردها اون‌قدر پُررو بودن که می‌خواستن منو با خودشون ببرن خونه‌شون.

از ۱۳ سالگی شروع کردم به سیگار کشیدن و مصرف مواد مخدر. کم‌کم از دوستام یادگرفتم که چطور سوار ماشین بچه ‌پول‌دارها بشم و اون‌ها رو بفرستم دنبال نخودسیاه و ماشین‌شون رو دودره کنم. برای این‌که بتونم سوار ماشین‌شون بشم، لازم بود سر‌و‌وضع مرتبی داشته باشم. پس، یادگرفتم که پسر پول‌دارها رو سر‌کیسه کنم و به سر‌و‌وضعم برسم.

کارم شد ماشین دزدی. چند بار دستگیر شدم. اما من کار دیگه‌ای بلد نیستم. الان هم اگه آزادم کنن، دوباره برمی‌گردم سر همین کار. سرنوشت من همینه. با این موضوع هم کنار اومدم. فقط مرگ می‌تونه منو از این وضع نجات بده. راه دیگه‌ای برام نیست. نه خونواده‌ای، نه کس‌و‌کاری، نه ارزشی درجامعه دارم. از خواهر و برادرم هم هیچ خبری ندارم. مدت‌هاست که هم‌دیگه رو گم کرده‌ایم.

محبوبه ساکت شد. به اون گفتم، درکت می‌کنم. حتماً خیلی دلت براشون تنگ شده، نه؟ خندۀ تلخی کرد و گفت، کدوم دل؟ خیلی وقته که دیگه نه‌ دلی دارم و نه‌ احساسی. اگه می‌خواستم آدم احساساتی‌ای باشم، تا این‌جا هم دَووم نمی‌آوردم و له می‌شدم. اندوه و ناامیدی رو در چهره‌اش می‌دیدم. سرش رو میون دست‌هاش گرفت و با غمی جان‌کاه گفت، از این وضع خسته شده‌ام. اما چاره‌ای ندارم. من نه خونواده‌ای دارم و نه کسی که منو به‌خاطر خودم دوست داشته باشه. همه می‌خوان ازم سوءاستفاده کنن. حتی پدر و مادرم هم به‌فکر ما نبودن، چه‌برسه به غریبه‌ها!

در این لحظه، مأموری اومد و محبوبه رو به دادگاه برد. حالا دیگر من درگیر ماجرای اون شده بودم و می‌خواستم به ‌اون کمک کنم. به‌همین دلیل، زمانی که اونو به ندامت‌گاه نوجوانان منتقل کردن، به ملاقات اون رفتم و با اون طرح دوستی ریختم. با اون دربارۀ ایمانم به خدا صحبت کردم. گفتم، محبوبه جان، کسی هست که ما رو همين‌طور که هستیم دوست داره، خدا رو می‌گم. این خدا خودش رو در عیسی مسیح آشکار کرده. خدا دنیا رو اون‌قدر دوست داشت که پسر یگانه‌اش رو فرستاد تا هر‌کس به‌ او ایمان بیاره، هلاک نشه، بلکه زندگی جاویدان پیدا کنه. خدای ما، خدایی نیست که چماق‌ به‌‌دست، اون بالاها نشسته باشه و بخواد ما رو تنبیه کنه. او، مثل یه پدر مهربون منتظره که ما به خونه برگردیم. آغوش مهربون او، همیشه به‌روی ما بازه. او، قدرت داره زندگی تو رو عوض کنه و بهت امید بده. خیلی‌ها هستن که در وضعیت تو بودن، ولی الان نجات يافته‌ان و زندگی شرافت‌مندانه‌ای رو شروع کردن. من عده‌ای از این افراد رو می‌شناسم و مرتب دور‌هم جمع می‌شیم و خدا رو پرستش می‌کنیم. تو هم می‌تونی به ما ملحق بشی و خواهرها و برادرهای جدیدی پیدا کنی که نمی‌خوان ازت سوءاستفاده کنن، بلکه تو رو به‌خاطر خودت دوست دارن.

محبوبه با شنیدن این سخنان، اشک می‌ریخت. اون در همان ندامت‌گاه، قلب خودشو به‌روی مسیح گشود و قول داد که وقتی آزاد بشه، به گروه ما بپیونده و زندگی شرافت‌مندانه‌ای رو در این خانوادۀ الهی آغاز کنه.

دوستان عزیز، امروز همین مژده برای شما هم هست. خدا شما را بسیار دوست دارد. کلام خدا می‌فرماید: “خدا جهان را آنقدر محبت کرد که پسر یگانۀ خود را داد تا هر‌که به او ایمان آوَرَد هلاک نگردد، بلکه حیات جاویدان یابد.” (انجیل یوحنا ۳: ‏۱۶). امروز شما دراثر رويارويی با این پیام، در مقابل یک انتخاب درست قرار دارید. می‌توانید به عیسی مسیح ایمان آورید و از هم‌اکنون، زندگی نوینی را در اتحاد با او آغاز کنید که تا ابد ادامه خواهد داشت، حتی بعد از مرگ جسمانی.

عیسی مسیح به شاگردانش فرمود: “محبتی بیش از این وجود ندارد که کسی جان خود را در راه دوستانش فدا کند. دوستان من شمایید اگر آنچه به شما حکم می‌کنم، انجام دهید.” (انجیل یوحنا ۱۵: ‏۱۳-‏۱۴). عیسی مسیح، جان خود را بر صلیب فدا کرد و به‌این‌ترتیب، در راه گناهان ما قربانی شد و کفارۀ گناهان ما را فراهم ساخت. اکنون هر‌که به او ایمان آورد، گناهانش با خون او شسته می‌شود و وارد خانوادۀ خدا می‌گردد. خدا از‌طريق روح‌القدس به او قدرت می‌بخشد تا زندگی پاکی داشته باشد و ارادۀ مقدس او را انجام دهد.

عیسی مسیح، به زندگی ما امید و هدف می‌بخشد. وقتی به او ایمان ‌آوریم، دوست او می‌شویم و دیگر برای خودمان زندگی نمی‌کنیم، بلکه برای او که جانش را در راه ما فدا ساخت. حقیقت مهم دیگر این‌است که خدا، مسیح را در روز سوم پس از مرگش زنده ساخت. مسيح، بزرگ‌ترین دشمن ما، یعنی مرگ را شکست داد. این بزرگ‌ترین امید ما است. او در مقابل چشمان حیرت‌زدۀ پیروانش، زنده به آسمان بالا رفت، در همان حالی‌که وعده داده بود که روزی بازخواهد گشت تا پادشاهی و ملکوت خدا را برقرار سازد. این امید مبارک ما مسیحیان است. آیا شما نیز می‌خواهید با خون مسیح طاهر شوید و در این امید مبارک سهیم گردید؟