بچههای كلاس دور حشمت را گرفته بودند، چون برادر حشمت، به تازگی از تركيه برگشته بود و تمام فكر و ذکر حشمت و دوستانش در مورد سفر برادر او بود. حشمت با آب و تاب تعريف میکرد که: “داداشم میگه، تركيه اونقدر قشنگه و به آدم خوش میگذره كه حد نداره. میگه، اونجا کشور آزادیيه و آدم هر كاری دلش بخواد میتونه بكنه و هيچکی به آدم کاری نداره. تازه، داداشم کلی هم جنس با خودش آورده. بيا ببين چه لباسهايی آورده، آدم حظ میکنه اونها رو بپوشه!”.
بچهها آنقدر گرم صحبت بودند كه متوجه نشدند معلمشان وارد کلاس شده است. در طول ساعت کلاس، هيچکدام حواسشان به درس نبود. فقط منتظر بودند كه زودتر کلاس تمام شود و خارج شوند. تعريفها و صحبتهای حشمت، روی دوستش سامان خيلی تأثير گذاشت و باعث شد كه سامان حسابی در مورد مسافرت به خارج فکر کند. برای همين، سامان مدتی در خانه مقدمه چينی میكرد تا يك روز، دل را به دريا زد و با پدر و مادرش در مورد سفر به خارج صحبت كرد. اما او با مخالفت شديد پدر و مادر خود روبرو شد. آنها به شدت مخالف بودند كه پسری به سن و سال او تنها به مسافرت برود، چه برسد به مسافرت خارج از کشور. ولی هرچه میگذشت، فكر سفر به تركيه در ذهن سامان قویتر میشد.
حشمت به سامان گفته بود: “اگه دويست هزار تومان داشته باشی، افرادی هستن كه میتونن بدون داشتن پاسپورت، تو رو به طور غيرقانونی به اون طرف مرز برسونن”. دنيای سامان، شده بود، سفر به تركيه. او در مورد اين سفر خيلی فكر كرد و هرچند خانوادهاش اصلاً موافق نبودند، اما تصميم گرفت که هر طور شده به اين سفر برود. بخاطر همين موضوع، بين سامان و پدرش قهر و دعوا ايجاد شد. آن شب سامان از سيلیای كه توسط پدرش خورده بود خيلی دلخور بود. شب كه همه خانواده در خواب بودند، سامان هرچه پول در كيف پدرش بود و همينطور تلفن همراه او را برداشت و از خانه فرار كرد و به ترمينال رفت. او اول يك بليط برای اروميه گرفت، بعدش هم به فكر فروش تلفن دستی پدرش افتاد تا پولی به دست آورد.
سامان حدود يك ساعت بدون هدف در ترمينال چرخ زد. بعد روی نيمكتی نشست. ذوق و شوق رفتن به تركيه و كيف كردن، خواب را از چشمانش ربوده بود. دقايقی نگذشت كه جوانی كنار او نشست و بهش گفت: “ببينم، تنهايی؟ نكنه از خونه فرار كردی؟!”. سامان به فكر فروش تلفن دستی پدرش افتاد. میدانست كه تا صبح نشده بايد آنرا رد میکرد، چون ممکن بود پدرش او را پيدا کند. برای همين، صحبت را با آن جوان ادامه داد و گفت: “چطور میتونم تلفن همراهم رو بفروشم، اما سند و مداركش رو ندارم”. آن جوان، وقتی فهميد موضوع از چه قرار است شروع كرد به زدن بر سر مال و گفت: “اين خط دزديه، غير از دردسر چيزی نداره، تازه قيمتی هم نداره. هر آن ممكنه قطعش كنن، کسی ازت نمیخره. اما چون من ازت خوشم اومده، حاضرم صد و پنجاه هزار تومان بخرمش”. سامان هرچند که راضی نبود اما چارهای جز فروش تلفن نداشت.
اتوبوس به مقصد اروميه حركت كرد. سامان بعد از آنکه ماشين راه افتاد، ساكش را در بغل گرفت و آنقدر خسته بود كه تا چشمانش را بست، به خواب رفت. تا اينکه تابش نور خورشيد باعث شد سامان از خواب بپرد. يادش آمد كه ديشب از خانه فرار كرده و تصميم گرفته مثل يك مرد به سفر برود و خوشبگذراند. شايد هم حسابی پولدار شود و با دست پر به خانه برگردد. آنوقت پدرش هم خواهد فهميد که او مرد شده و میتواند روی پای خودش بايستد.
بعد از گذشت چند ساعت، اتوبوس به اروميه رسيد. سامان در شهر گشتی زد و سراغ كسی را گرفت كه او را به آن طرف مرز ببرد. اما كسی حاضر نشد اين كار را انجام دهد. به ترمينال رفت و سراغ ماشينهايی را گرفت كه به تركيه میرفتند. با چند راننده صحبت كرد اما هيچ كدام او را سوار نكردند. او که خسته و گرسنه بود، ساندويچی خريد و نااميدانه به داخل يک پارک رفت و مشغول خوردن ساندويچ شد. همانطور كه در فكر تركيه بود ساكش را زير سر گذاشت و خوابيد.
مدتی گذشت و سامان بخاطر سرما بيدار شد. حالا هوا حسابی تاريك شده بود و خيلی هم احساس سرما میکرد. از جا بلند شد که لباس گرمی از ساکش بيرون آورد، اما هرچه دنبال ساك گشت، اثری از آن نبود. خيلی ناراحت شد، گريهاش گرفت و روحيهاش را باخت. چند ساعتی، سرگردان و پريشان به دنبال ساكش گشت، اما آن را پيدا نكرد. حالا ديگر هيچ پولی هم نداشت و نمیدانست چکار کند. اصلاً حاضر نبود قبول كند كه شكست خورده است. مغازهها يک به يک بسته میشدند، خيابانها خلوت شده بودند و كمتر عابری در خيابان ديده می شد. از شدت سرما می لرزيد و اشك در چشمانش جمع شده بود. آنقدر راه رفته بود كه ديگر رمقی برايش نمانده بود. به شدت خسته و ناراحت بود.
سامان از كردۀ خودش پشيمان شده بود. او خانه و خانوادهشان را به ياد آورد. به ياد اطاقش افتاد، به ياد غذاهای خوشمزهای که مادرش درست میکرد. او چهرۀ مهربان مادرش را به خاطر آورد. اما وقتی چهرۀ پدرش را به خاطر آورد، ترسی همراه با خجالت در او ايجاد شد. فكر كرد که وقتی با پدرش روبرو شود، سيلی محكمی از او خواهد خورد. شايد هم اصلاً به خانه راهش نمیداد. اما با وجود تمام اين فکرها، او تصميم گرفت به خانه و نزد خانواده خود برگردد حتی اگر شديداً هم سرزنش و تنبيه شود.
جوان عزيز، آيا میدانی که خدا در انجيل، به پدری تشبيه شده که کاملاً خوب و بخشنده است؟ او آغوشش برای گناهکارهای پشيمان و توبهکار باز است. اين پدر مهربان آسمانی، از طريق عيسی مسيح به طور کامل خود را عيان و آشکار کرد. به همين علت، عيسی فرمود: “هر که مرا ديد پدر را ديده است” (انجيل شريف، يوحنا ١٤: ٩). و عيسی در مثلی بيان کرد که: “فرض کنيد يکی از شما صد گوسفند داشته باشد و يکی از آنها را گم کند، آيا نود و نه تای ديگر را در چراگاه نمیگذارد و بدنبال آن گمشده نمیرود تا آنرا پيدا کند؟ و وقتی آنرا پيدا کرد با خوشحالی آنرا به دوش میگيرد و به خانه میرود و همه دوستان و همسايگان را جمع میکند و میگويد، با من شادی کنيد، گوسفند گمشده خود را پيدا کردهام. بدانيد که به همان طريق برای يک گناهکار که توبه میکند در آسمان بيشتر شادی و سرور خواهد بود تا برای نود و نه شخص پرهيزکار که نيازی به توبه ندارند” (انجيل شريف، لوقا١٥: ٤ تا ٧).
آيا تو جوان عزيز هم مثل سامان که از ماجرای زندگيش باخبر شديم، خود را در شرايطی میبينی که نه راه پيش داری و نه روی برگشت؟! بدان که عيسی مسيح، ظاهر کنندۀ خدا، راه بازگشت تو به آغوش گرم و مهربان پدر آسمانی میباشد. پدری که بسيار مهربان و بخشنده است و تو را با خوشحالی خواهد پذيرفت.