هيچوقت احساس نمیکردم که توی خونه فرد مهمی هستم و وجودم اهميتی داره. هيچوقت دست پرمحبتی به سرم کشيده نمیشد بلکه برعکس، هميشه مورد تحقير و تمسخر واقع میشدم، به حدی که اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم. هميشه با برادرام مقايسه میشدم و همش بهم میگفتن که: “تو دختری، پس نمیتونی اينکارها رو بکنی. تو دختری، نبايد اينجور بخندی، يا اينطور بنشينی . . .!”
ولی در عوض، برادرام هرکاری که میخواستن میکردن. به من میگفتن: “آخه اونها پسرن، برای پسر عيبی نداره!” هميشه حق با برادرام بود. شده بودم يه کنيز برای اونها که فرمايشاتشون رو اطاعت کنم. زمانی که دوستای هم سن و سالم هنوز عروسک بازی میکردن، من مجبور بودم از برادرام پذيرائی کنم، و اين همه بیعدالتی و فرق گذاشتن، به شدت منو رنج میداد.
در کنار همۀ اينها، مشکلات مالی هم داشتيم که ديگه بيشتر از همه چيز آزاردهنده بود. گاهی وقتها، حتی برای خريد يه نون، بايد زير فرش و همه جای خونه رو دنبال پول میگشتيم، و بعضی شبها با شکم گرسنه سر به بالش میگذاشتيم. پدرم بخاطر مريضیش قادر نبود کار کنه و مدام يه گوشۀ خونه دراز کشيده بود. او دائم سيگار میکشيد و سرفه میکرد. تنها عايدی ما، کار مادرم بود. مادر بيچاره، به خونۀ مردم میرفت و با شستن و نظافت خونهها، پولی درمیآورد تا شکم ما رو سير کنه. يادمه هميشه تو کوچه و خيابان به اين و اون نگاه میکرديم و با حسرت، به چيزهائی که میخوردن، خيره میشديم. گاهی وقتها هم در عالم بچگی میپرسيدم که چرا ما نمیتونيم از اين خوراکيها بخوريم؟!
کم کم که بزرگتر میشدم، شرايط برام عذابآورتر میشد. تا اينکه يه روز که هفده سال بيشتر نداشتم، به خيال خودم تصميم گرفتم که خودم رو از اون خونه نجات بدم و به جائی برم که بتونم زندگی مستقلی داشته باشم. با هزار زور و زحمت، پولی جور کردم تا بتونم از شهر کوچيکمون که خيلی هم دورافتاده بود به تهران برم، چون شنيده بودم که اونجا کار زياده. پس بدون خبر، از خونه فرار کردم و فقط از خودم نامهای بجا گذاشتم که خونوادهام بدونن و دنبالم نگردن.
توی اتوبوس که نشسته بودم، به آيندۀ مبهم خودم فکر میکردم و گاهی هم از خود میپرسيدم که آيا واقعاً کار درستی کردهام يا نه؟ از يه طرف، از شرائط زندگيم خسته شده بودم و ديگه به هيچ قيمتی حاضر نبودم که به اون ادامه بدم. از طرف ديگه، ترس و نگرانی از جائی که خيلی بزرگتر از شهر ما بود و من هيچکسی رو در اونجا نمیشناختم، منو فراگرفته بود. بهرحال، بخاطر تصميمی که گرفته بودم، سعی کردم که ترس و نگرانی زياد بهم غالب نشه. به هر طريقی بود به اين شهر شلوغ و پرهياهو رسيدم. وقتی توی ترمينال پياده شدم، فقط من بودم و يه ساک کوچيک از لباسهام و مقدار کمی پول توی جيبم. چند دقيقهای به اطرافم نگاه کردم تا اينکه تونستم يه مسير رو انتخاب کنم. ناگهان فکری به سرم زد، با خودم گفتم برای اينکه جائی برای موندن پيدا کنم، بايد به مهمانسرايی برم. وقتی پرسون پرسون به يه مهمانسرا رسيدم، علیرغم انتظار من، منو قبول نکردن. گفتن که پذيرفتن من براشون مسئوليت داره و والدينم بايد همراه من باشن.
ساعتها تو اين شهر شلوغ، با چشمان نگران قدم زدم تا به پارکی رسيدم. برای استراحت، وارد پارک شدم و يه گوشه نشستم و بیهدف به رفت و آمد مردم نگاه میکردم. تا اينکه خانمی با پوشش و لباس خيلی زيبا اومد کنارم نشست و سر صحبت رو با من باز کرد. از من آدرس و نشانیام رو پرسيد، و بالاخره فهميد که من از خونه فرار کردهام. لبخند بسيار مهربونی داشت و با کلمات شيرينی که تا اون روز کسی به من نگفته بود، با من صحبت میکرد. منو به نهار دعوت کرد، پس با هم رفتيم و نهار خورديم. من که تو اين شهر غريب، کسی رو نمیشناختم، خوشحال بودم از اينکه يه نفر پيدا شده که میتونم بهش اعتماد کنم. همۀ زندگیام رو براش تعريف کردم و او هم دائماً با من احساس همدردی میکرد و با سخنانی شيرين منو تسلی میداد. کم کم هوا داشت تاريک میشد و اون خانم منو به منزلش دعوت کرد. اولش يه کم ترديد داشتم، ولی از موندن توی پارک و شب رو به صبح رسوندن بهتر به نظر میرسيد. پس دعوتش رو قبول کردم. با هم از کوچه پس کوچهها گذشتيم تا به جائی رسيديم که نمیشد اسمش رو خونه گذاشت چون جای مناسبی بنظر نمیرسيد. وقتی وارد اونجا شديم، ترس منو فرا گرفت ولی راه برگشتی نبود. بعد از چند ساعت، تلفنهای مشکوک اون خانم شروع شد ولی من زياد از حرفهاش سر در نمیآوردم. تا اينکه شام خورديم و من ديگه از آخر شام چيزی نفهميدم، چون وقتی چشمامو باز کردم خودم رو تو جائی که نبايد ببينم، ديدم.
بله، متأسفانه اون زن، منو به خونهای فروخته بود که در اونجا دخترای زيادی مثل من بودن که هر کدومشون رو به يه طريقی به اونجا آورده بودن. تقريباً همهشون سرگذشتی شبيه من داشتن. متأسفانه منهم مجبور شدم که توی همون مسير بد قرار بگيرم و به تنها چيزی که فکرش رو نمیکردم، واداشته بشم. بعد از ماهها زندگی کثيف، به من اجازۀ خارج شدن از اون خونه رو دادن. ولی من، نه جايی برای رفتن داشتم و نه برگشتن پيش مادر برام ممکن بود. مگه میشد پيش مادر زحمتکشی برگشت که با کار طاقتفرسا شرافتمندانه زندگی میکرد. پس مجبور شدم به اون زندگی کثيف ادامه بدم و به خودم میگفتم اين نوع زندگی قسمتم بوده! توی اين کار کثيف، تحقيرهای زيادی رو تحمل میکردم و نگاههای مردم هميشه منو شرمنده میکرد. ولی ديگه نمیتونستم برگردم، چون خيلی چيزها رو تو زندگی از دست داده بودم که ديگه نمیشد اونها رو بدست آورد. به جائی رسيده بودم که حتی دلم برای دستورها و فرمايشات برادرام تنگ شده بود. ايکاش میشد که دوباره به همون کارهای سخت ادامه میدادم، ولی زندگیم به اينجا نمیرسيد.
چون راه برگشتی نداشتم، به خودفروشی ادامه دادم، تا بعد از چند سال، در سن بيست و سه سالگی متوجه شدم که به بيماری لاعلاجی مبتلا شدهام. ديگه حتی دکترها هم حاضر نبودن که منو بپذيرن. حالا يه گوشه افتادهام و کسی هم برام احساس دلسوزی نمیکنه. خيلی تنها و غمگينتر از هميشه هستم و برای پايان يافتن زندگيم روزشماری میکنم.
ماجرای غمانگيزی بود. اما جوان عزيز، حتی اگر کسی در شرائطی مثل اين زن جوان باشد، کلام خدا، کتابمقدس، برای او پيام اميد دارد.
اگر جزء افرادی هستی که با تصميمات اشتباه، از مسير درست خارج گشته و نقشههای عالی خداوند را در زندگی خود عقيم گذاشتهای و سالهای عمرت را به هدر دادهای، خبر خوش اين است که خداوند هنوز مشتاق است تو را ياری کند. اشتياقی که از محبت و رحمت او سرچشمه میگيرد. خدای نيکو، از رنج و درد تو آگاه است، حتی اگر خودت اين شرائط دردناک را ايجاد کرده باشی. او در فکر توست، پس در همين موقعيت فعلی که در آن قرار داری، قلب خود، و سُکان کشتی زندگیات را به او بسپار. او را در نام عيسی مسيح زنده، که مظهر خدا و نجاتدهندۀ انسان است بخوان و به او توکل کن و باقيماندۀ زندگیات را در دستهای پرتوان او قرار بده.
عيسی مسيح به مجرمی که در کنار او مصلوب شده بود و بر بالای صليب به او ايمان آورد، و چند ساعت بيشتر از زندگیاش باقی نمانده بود، فرمود: “خاطرجمع باش، امروز با من در فردوس خواهی بود” (لوقا ٢٣: ٤٣). حالا آغوش اين مسيح مهربان که از مردگان برخاست و زنده است، برای ما نيز باز است.