يک برادر مسيحی، شهادت کارهای خارقالعاده عيسی مسيح را در زندگی خود و همسرش به اين صورت شرح داده است:
من حدود پانزده سال پيش ازدواج کردم. همسرم را دوست داشتم و زندگی تقريباً خوب و مرفهی داشتيم. اين زندگی مشترک، با شادی و موفقيت پيش میرفت تا اينکه واقعهای برايمان رخ داد. اين واقعه، سقط شدن اولين بچه ما در دو ماهگی بود. چون اين اولين سقط جنين بود، دکتر توجه چندانی به مسئله نشان نداد. پس از مدتی، دومين جنين در هشت هفتگی سقط شد. دکتر پس از معاينه و بررسی همهجانبه، متوجه نارسايی خونی در همسرم شد که اين عارضه با مصرف دارو برطرف گشت، ولی مشکل ما همچنان ادامه داشت و جنين سوم هم از بين رفت. بعد از دو سه سال رفت و آمد به مطب دکترهای مختلف و صرف پول زياد، نهايتاً هيچ نتيجهای حاصل نشد تا اينکه سقط جنينها به هفت بار رسيد.
بالاخره مجبور شديم به شورای پزشکی در تهران مراجعه کنيم و با تلاش زياد، موفق شديم برای معالجه، به يک کشور اروپايی سفر کنيم. بعد از گذشت ماهها و مسافرت مجدد و مراجعه به دکترها و پرفسورهای مجرب اروپايی و از دست دادن پول هنگفت، با دست خالی و با خستگی و پريشانی و تجربه دردناک سه سقط جنين ديگر، به ايران بازگشتيم. در اين چند سال، زير قرض سنگينی رفتيم و من سخت کار میکردم تا بدهیها را بپردازم. برای مدت چهار سال رابطه خود را با دکترها کاملاً قطع کرده بوديم و بيشتر سراغ داروهای گياهی میرفتيم و دستمان را به نذر و نياز و دعانويسی و اين جور خرافات دراز کرده بوديم. ولی باز مشکل سر جای خودش بود و هيچ گرهای از کار ما باز نمیشد و تعداد سقط جنينها به يازده رسيد. پس از مقداری تلاش و دوندگی دوباره به اروپا برگشتيم، اما اينبار تصميم گرفتيم که هر طور شده در آنجا بمانيم تا مشکل ما حل شود. به همين منظور بخاطر مسائل اقامت، مجبور شديم به کليسای ايرانيان آن شهر برويم. هدف من اين بود که از طريق کليسا به يک سری اطلاعات برای رفع مشکلات اقامتی دست پيدا کنم. در طی چند جلسهای که به کليسا رفتم، از پرستش و نيايش آنها تحت تأثير قرار گرفتم و از روابط و برخوردهای اعضای کليسا خيلی کنجکاو شده بودم که بايد دليلی وجود داشته باشد که اينقدر اينها خالصانه و با شادی خدا را پرستش میکنند.
يک روز بعد از اتمام جلسه کليسائی، عدهای برای دعا به قسمت جلوی کليسا رفتند و من هم به آنها ملحق شدم. همه در حال دعا بودند و من نيز اينطور با خودم دعا کردم: “خداوندا تو از وجود من آگاهی، تو از مشکلات و پستی و بلندی زندگی من باخبری. من بزرگترين مشکل خود را بحضور تو میآرم و اگر تو واقعاً اينجا هستی و خدای شفا دهنده میباشی، مرا شفا بده.” همينطور که مشغول دعا بودم، در گوشهای من صدای زنگ عميقی بصدا در آمد. کاملاً احساس کردم که نيرويی از گوشهای من به قلبم وارد شد و اين را شنيدم که: “تو بايد اول نجات پيدا کنی و در نجات تو شفا نيز هست.” دريافتم که اين از خداوند بوده و خودم را واقعاً به خداوند سپردم. گفتم: “ای خداوند عيسی مسيح، از تو خواهش میکنم که وارد قلب من بشو و از من انسانی نو بساز، آنطور که شايسته تو باشم.”
بعد از اتمام جلسه، من و همسرم به جلو رفتيم تا آقای واعظ ميهمانی که به کليسا آمده بود برای بچهدار شدن ما دعا کند. ايشان برای ما دعا کرد و پس از دعا گفت که: “برويد و اسم بچه را هم انتخاب کنيد، چون او در راه است!” در اين زمان همسرم نيز عيسی مسيح را بعنوان خداوند قبول نمود و توبه کرد و حالا ديگر هر دو، خدا را يکدل میپرستيديم و شادی بزرگی به زندگی ما سرازير شده بود. حالا من کاملاً باور داشتم که عيسی مسيح قادر است هر کاری برای ما انجام دهد. از آن به بعد، تشنگی عجيبی برای شنيدن کلام خدا و پرستش و دعا در من ايجاد شده بود. چند ماهی از ايمان آوردن ما گذشته بود و من و همسرم خدا را شکر میکرديم که اگرچه بمدت چهارده سال بچهدار نشديم ولی خدا از طريق اين مشکل، ما را نجات داد. به همسرم گفتم: “حالا که ما در خداوند شاد هستيم، پس بيا از پرورشگاه بچهای بياوريم و سرپرستی او را بعهده بگيريم تا خداوند هم از ما خشنود باشد.” برای اين کار اقدام کرديم و موضوع را با شبان کليسا در ميان گذاشتيم ولی ايشان به من گفت: “عزيزم به خداوند وقت بده.” بله، اين حرف مرا تکان داد چون ما آن دعا و صحبت واعظ ميهمان را فراموش کرده بوديم. بعد از اين صحبت با شبان کليسا، سه هفته گذشت که متوجه شديم همسرم حامله است. هفته هشتم رسيد و اين همان زمانی بود که هر بار جنين سقط میشد و به ماه سوم نمیرسيد.
شبی همسرم خوابی بسيار تکان دهنده و عجيب ديد و خوشحال شديم که اين از جانب خداوند بود. يکشنبه صبح که به کليسا رفتيم تمام خواب را برای شبان کليسا بيان نموديم و ايشان گفتند که: “خداوند تو را شفا داده و اين بچه صحيح و سالم خواهد بود.” سپس همگی خداوند را برای اين کار عظيمش شکر کرديم. بعد همه چيز بخوبی پيش رفت. در هفته دهم بود که ملاقاتی با دکتر متخصص داشتيم. آقای دکتر وقتی پرونده همسرم را ديد که يازده بار سقط جنين داشته و مشکلات ديگری را نيز در پرونده او مشاهده کرد، پرسيد: “شما چه دارويی مصرف کرديد که اين مشکلات حل شد؟” گفتيم : “هيچ، فقط عيسی مسيح شفا داده است.” دکتر گفت: “واقعاً يک معجزه رخ داده است!”
بله، همه چيز بخوبی پيش رفت و پسر ما که وعده خداوند بود، صحيح و سالم بدنيا آمد و خداوند دل ما را شاد نمود. ما برای اين موضوع به هر دری زده بوديم و چه خرجها که نکرديم و چه افرادی را که ملاقات ننموديم! فقط عيسی مسيح بود که قدرت انجام اين کار را داشت و او در محبت عظيم خود ما را نجات داد و سپس مسئلت دلمان را نيزعطا فرمود.