دوستی آشوری که در اثر شرکت نمودن در يک گردهمآئی مسيحی و شنيدن خبر خوش نجات بوسيلۀ يک مبشر مسيحی، شخصاً زندگی خود را به مسيح میسپارد و ايماندار و پيرو واقعی عيسی مسيح خداوند میشود، حکايت شگفتانگيز زندگی خود را اينطور شرح میدهد:
من در سال يکهزار و نهصد و پنجاه و سه ميلادی، در شهر تبریز و در یک خانوادۀ آشوری و مسيحی بدنیا آمدم. شاید به من بگویید: “اگر در خانوادهای آشوری و مسيحی به دنیا آمده باشی، پس حتماً خودت هم مسیحی بودی!”. لطفاً قدری صبر کنيد، من بعداً در بارۀ اين موضوع توضيح خواهم داد.
مادر من، معلم زبان انگلیسی در بیمارستان مسیحی شهر تبریز بود. پدرم، شغلهای مختلفی ازجمله مدیريت مدرسۀ ابتدايی مسیحی تبریز را داشت. ضمناً کارهای مترجمی و حسابداری را هم در شهرمان انجام میداد. او همچنين استاد زبان انگلیسی در دانشگاه تبریز و چند موسسۀ علمی ديگر بود. ولی خدمت مورد علاقۀ پدرم، شبانی، رهبری و مشارکت در کلیسای انجیلی شهر ما تبریز بود که خودش در بنیاد آن نقش داشت و بیش از شصت سال در آن کليسا خدمت نمود.
من از بچگی، هر یکشنبه به همراه خانوادهام به کلیسا میرفتم. حتی دعاهای طولانی میکردم و برای خود، خانواده، دوستان و فامیل از خدا درخواست برکت میکردم. ولی کاملاً به این امر آگاه بودم که با خدا ارتباط واقعی و شخصی نداشتم. من معتقد به وجود خداوند بودم و این اعتقاد چیز عجیبی برايم نبود. اما هرچند در یک خانوادۀ مسیحی به دنیا آمده بودم و مرتب هم به کلیسا میرفتم، در واقع عیسی مسیح را درست نمیشناختم و نمیدانستم که رابطۀ او با خدا چیست.
مسیح برای من جز یک پیغمبر و انسانی خوب، معنا و مفهوم دیگری نداشت و این طرز فکر، مشکلات زيادی در رسيدن به مقصد روحانی و ایمانی در زندگیام ایجاد میکرد. از همان ایام جوانی، معتقد به گناه، رستگاری، بهشت و جهنم بودم ولی نمیدانستم که چگونه باید ازگناهان خود خلاصی یابم. همیشه اینطور فکر میکردم که اگر خداوند شرایط رفتن به بهشت را آنقدرسخت کرده که رفتن به آنجا تقریباً محال است، پس چرا زحمت بکشم و خود را رنج بدهم. فکر میکردم که بهشت جای بسیار خلوتی خواهد بود و فقط چند نفر با خداوند در آنجا خواهند بود، مثل موسی، ابراهیم و تعدادی فرشته و شاید هم پدر و مادرم چون آنها انسانها و مسیحیان خوبی بودند، اما چه اشتباه بزرگی!
من از دیدگاه خودم، به زندگی به اصطلاح خوب، که مملو از گناه و مذهببازی بود ادامه میدادم. سعی میکردم خود را به خداوند نزدیک نمايم و اين امید را داشتم که خداوند بخاطر کارهای نیک پدر و مادرم، برمن ترحم مینمايد و بالاخره همۀ ما را در بهشت قبول خواهد کرد. اما اين هم اشتباه بزرگ ديگری بود!
خیلی زود، حملۀ وحشیانهای به من، موضع دمدمی مزاجانۀ مرا نسبت به خداوند عوض کرد. در سن شانزده سالگی، وقتی در کلاس دهم دبیرستان و تنها شاگرد مسیحی یک مدرسۀ هزار نفری بودم، مرا از شرکت در کلاس قرآن معاف کرده بودند. چون زبان انگلیسیام خوب بود، مسؤلین مدرسه در آن ساعتها مرا به کلاسهای پایینتر میفرستادند تا به دانش آموزان، زبان انگلیسی یاد بدهم. اما توجه نداشتم که این وضع در دل یکی از همکلاسیهای مسلمان و متعصب من، دشمنی و خصومت ايجاد کرده است. یکروز موقعی که صبح زود و چند دقیقه قبل از زنگ مدرسه وارد کلاس شدم، در حالی که به میز معلم تکیه داده بودم و با چند نفر صحبت میکردم، ناگهان آن همکلاسی من وارد شد و بدون اینکه حرفی به او زده باشم با یک چاقوی دستی به من حمله کرد. او احتمالاً قصد کشتن مرا داشت، ولی به لطف خداوند چاقویش فقط به یکی از چشمهای من اصابت کرد. در حالی که چشمم را که از آن خون جاری بود گرفته بودم، همکلاسیهای دیگرم از حملۀ مجدد او جلوگيری کردند چون بسیار قوی هیکل بود. اما او خود را از دست همکلاسیهايم خلاص کرد و از کلاس و مدرسه گريخت.
خوشبختانه بیمارستانی در نزدیکی مدرسۀ ما بود و مرا به آنجا بردند. هرچند که امکانات آن بیمارستان محدود بود، اما پزشکان هرچه از دستشان برمیآمد از من دريغ نکردند و پس از بخیه و پانسمان چشم من، مرا به منزل فرستادند. من هیچگاه صورت متعجب و پردرد پدر و مادرم را در لحظهای که مرا در آن وضعيت دیدند فراموش نمیکنم. همانطور که میدانید در شریعت اسلام و در سیستم قضایی و شرعی، نسبت به خطاکاری که مورد عفو و بخشش قرار بگيرد ملایمت بیشتری نشان میدهند، و این دقيقاً همان چيزی است که اتفاق افتاد.
روز بعد، پدر مسن و مادر باحجاب همکلاسیام که اسمش عيسی بود، به خانۀ ما آمدند. آنها برای طلب بخشش و ميانجیگری نزد ما آمده بودند. بخاطر دارم که آنها پیش پدر و مادرم نشستند و من هم با یک چشم باند پیچی شده در کنارشان نشستم. درحالی که همه گریه میکردند، پدر و مادر من برای آنها دعا کردند و جرم فرزندشان را بخشیدند. من نیز مانند یک فرزند مطیع، بدون اینکه بدانم چرا بايد همکلاسی خود را میبخشيدم، او را مورد عفو قرار دادم! اما امروز خيلی خوشحالم که در آن موقع این کار را کردم بدون اینکه بدانم جراحت چشم، چه تأثيری بر زندگی من خواهد گذاشت. در غیر این صورت، تا به امروز بایستی سم و تلخی کينه و عدم بخشش را که بدتر از زخم و درد چشم من بود حمل میکردم!
صدمه و آسيب جسمانی، کار خود را کرده بود و من بايستی بقیۀ عمرم را با این مصیبت وارده زندگی میکردم. من تا به امروز با یک چشم، ساختهام و همۀ نتایج منفی ناشی از آن حملۀ بيرحمانه را متحمل شدهام. در سنين نوجوانی، نتايج اين صدمۀ جسمی از قبيل مشکلات بینایی، سردرد، یک چشم زخم دیده و ساير نتایج منفی روحی و روانی را که مجموعاً باعث عدم دستیابی من به آرزوها و امیدهايم شده بودند، تحمل میکردم. دو سال پیدرپی در کلاسهای دهم و یازدهم مردود شدم چون نمیتوانستم خوب بخوانم. من تا به امروز هم بخاطر ديدن با يک چشم که بسیار اذیت کننده بوده رنج میبرم. یادم نمیرود که چقدر در جويهای آب اطراف خیابانهای شهرمان میافتادم چون در موقع پریدن از آنها دو تا جوی میدیدم. یا وقتی که میخواستم نوشیدنی در ليوان بريزم، نمیتوانستم به درستی اين کار را انجام دهم و باعث خجالتم میشد و نمونههای زياد ديگری که سالهای سال و مکرراً باعث عذاب و درد و رنج روحی و روانی من بودهاند.
خوشبختانه با فیض و کمک خداوندمان عیسی مسیح و روحالقدس، بتدريج این رنجها کاهش يافته و من پس از گذشت چهل سال از وقوع آن صدمۀ جسمی، آموختهام که چگونه با این مسائل برخورد کنم که ناراحتی و رنج کمتری داشته باشم. اگرچه هنوز نمیدانم که چرا خداوند اجازه داد این اتفاق در زندگی من بیفتد، ولی آنچه را که مطمئن هستم این است که او در کلامش به ما ايمانداران به مسيح قول داده که یک روز بدن تازهای به ما خواهد بخشید و این بدن جديد، دو چشم سالم هم خواهد داشت. درس مهم و باارزشی که از این حادثه آموختهام این است که بتوانم دیگران را ببخشم.
بعد از گذشت مدتها، من و همسرم و دو فرزند خردسالمان به کشور کانادا مهاجرت کردیم. خداوند ازهمان روزهای اولیه، کار مورد علاقۀ همسرم را که پرستاری بود برای او فراهم کرد. اما من به خاطر مشکلات مربوط به چشم خود نمیتوانستم هر کاری را انجام دهم. به همين علت، پس از دعاهای فراوان و با کمک خداوند، یک پمپ بنزین بزرگ و کارواش را خریدم و مشغول کار شخصی شدم. در یکی از روزهايی که در خانه نشسته بودم و مشغول گوش دادن به ایستگاههای مختلف رادیویی بودم، ناگهان صدای بسیار ملایم و گرمی توجه مرا جلب کرد. بعدها فهمیدم که این صدا، صدای گرم و مهربان معلم يک رادیوی مسیحی بود بنام “بازگشت به کتاب مقدس” (Back to the Bible).
از آن روز به بعد، بطور مرتب این رادیوی مسیحی را در محل کارم میشنيدم. اين رادیو، تعاليم آموزندهای را در مورد خدا، عیسی مسیح، روحالقدس، انسان، گناه، آمرزش گناهان، زندگی جاويد، مرگ، جهنم، بهشت و غیره به صورت خیلی ساده و بر اساس کتاب مقدس ارائه میداد. اشتیاق من به یادگیری این تعاليم بقدری زياد بود که کم کم علاقهام برای ادامۀ کار شخصی کاهش میيافت. من روزانه ده تا دوازده ساعت را در محل کارم میگذراندم. همسرم میبایست به عنوان پرستار، شیفتهای صبح و عصر و شب را کار میکرد و دو فرزند ما که داشتند سالهای نوجوانی خود را تجربه میکردند، در واقع بدون حضور پدر و مادر در خانه بزرگ میشدند. آنها غذايی برای خوردن و محلی برای خوابیدن داشتند و از رفاه نسبی برخوردار بودند، اما پدر و مادر بالای سرشان نبودند! ما بتدريج متوجه شدیم که در رفتار فرزند بزرگمان تغييراتی نه چندان خداپسندانه ايجاد شده و حتی رابطۀ من و همسرم نيز رو به سردی میرفت. میدانيد چرا؟ چون با يکديگر وقت صرف نمیکردیم. من بعداً به این موضوع اشاره خواهم کرد.
من دوباره دل خود را در مقابل خداوند باز کردم و از او خواستم که راه دیگری جلوی پايم قرار دهد. این دفعۀ دوم بود که خداوند جواب دعای مرا همان طور که خواستم به من داد. دفعۀ اول، جواب دعایم اين بود که برای خودم کاری شخصی شروع کردم. اما بار دوم، جواب دعای من اين بود که آن کار را از دست دادم. شايد تعجب کنيد، اما اين دقيقاً پاسخ دعايم بود!
در آن روزها، قرار بود که در شهر ما گردهمآئی بزرگی برگزار شود و یک سخنگوی معروف مسیحی در آنجا صحبت کند. او “فرانکلین گراهام” پسر “بیلی گراهام” مبشر معروف مسیحی بود. در آن گردهمآئی، بالاخره بعد ازچهل و پنج سال، من، همسرم، دو فرزندمان و یکی از کارکنان در محل کار زندگی گناهآلود خود را به عیسی مسیح خداوند سپردیم.
دعای سومی که نزد خداوند آوردم این بود که: “حالا که مرا از کار شخصی بيرون آوردی، مرا به مدرسۀ الهيات مسیحی بفرست”. من برای تحصيل در رشتۀ الهيات مسيحی، در حدود ٢٥٠٠٠ دلار نياز داشتم و تعجب نکنید که میگويم خداوند این پول را برايم فراهم کرد. بله، من در سال ١٩٩٨ ميلادی، با بورس تحصيلی که دريافت کردم، در سن چهل و نه سالگی و با وجود موقعيت چشمم، بطور تمام وقت به مدرسۀ الهيات مسیحی رفتم و پس از چهار سال، در سال ٢ ٠٠ ٢ با درجۀ لیسانس در رشتۀ الهيات مسيحی و شبانی فارغ التحصیل شدم. چقدر خوشحالم که این کار را کردم، چون باعث شد که وقت بيشتری به خداوند بدهم و بيشتر در خانه با فرزندانمان باشم و همچنين من و همسرم وقت بیشتری برای مشارکت پیدا کردیم و با فیض خداوند، خانوادهمان ازهم نپاشید و هنوز در سایۀ خداوند با هم زندگی میکنیم.
در اين سالها بود که همسرم دچار يک بیماری بسیار خطرناک پوستی شد و اين بيماری، بطور خیلی جدی زندگی او را تهدید میکرد. این هم آزمایش دیگری بود در زندگی ما. در هر حال، با کمک خداوند عیسی مسیح و روحالقدس، پشتیبانی و حمایت کلیسا و برادران و خواهران مسیحیمان و دعاهای بسيار، خداوند باز جواب ما را داد و همسرم را از آن بیماری سخت رهايی بخشيد. من هرگاه به لکههای باقیماندۀ این بیماری بر پوست همسرم نگاه میکنم به یاد محبت، بخشش، شفقت و رحمت خداوند میافتم و او را شکر میکنم.
من همۀ اینها را گفتم که به یک نتیجه برسم و آن این است که: “اگرچه در یک خانوادۀ مسیحی به دنیا آمده بودم، ولی مسیح را بطور صحیح نمیشناختم. اما خداوند مرا به سوی خود جذب نمود و من توانستم او را به درستی بشناسم. این او بود که آمد و مرا پیدا کرد چون من نمیتوانستم او را پیدا کنم”. لذا نصیحت من برای شما این است که گفتن این مطالب که: “من در خانوادۀ مسیحی به دنیا آمدهام پس بايد مسیحی باشم و یا اينکه، من در خانوادۀ غیر مسیحی به دنیا آمدهام پس باید پیرو مذهب و مسلک خانوادۀ خود باشم” کاملاً غلط و بیپایه میباشد. ما همه آفريدۀ یک خدا هستیم ولی اگر با او رابطۀ شخصی و پدر و فرزندی نداشته باشیم، خدای حقيقی را نمیشناسيم و از نجات و حيات جاويد بیبهرهايم.
دعای من این است که شما نیز مثل من چشمان روحانیتان باز شود تا درک کنید که چون ما انسانها نمیتوانستيم به خدا برسیم، خدا در شخص عيسی مسيح، خود را به ما رسانيد، تا هر که به مسيح ایمان بياورد هلاک نگردد بلکه حیات جاودانی یابد. بخاطر داشته باشيم که انسان هرگز نمیتواند خدا بشود، ولی خدا که قادر به هر کار نيک میباشد، با جسم انسانی به جهان آمد و ظاهر کنندۀ خدا، عيسی مسيح خداوند، بخاطر نجات ما از گناه و هلاکت، بر روی صلیب مرد و کفارۀ گناهان ما شد و او تنها کسی است که میتواند گناهان ما را ببخشد و به ما زندگی جاوید عطا نماید. عيسی مسيح، برای آمرزش گناهان ما مرد اما در روز سوم از مردگان قیام کرد و چون او زنده است، من و تو نیز با ایمان به او میتوانيم زندگی جاودانی با خدا را داشته باشیم.
اگر این حقايق را باور دارید، میتوانيد در نام عيسی مسيح زنده دعا کنيد و خدا دعای شما را خواهد شنید:
“خدای نيکو، امروز شنیدم که تو میخواهی با ما رابطۀ شخصی و پدر و فرزندی داشته باشی. من میدانم که گناهکار هستم و گناه مرا از تو جدا کرده است. حالا قلباً به ظاهر کنندۀ تو، عيسی مسيح خداوند اعتماد میکنم و میپذيرم که مسيح برای آمرزش گناهان من بر صليب مرد و پس از مرگ، از مردگان برخاست و زنده است. ای مسيح زنده، به قلب و زندگی من بيا، گناهانم را ببخش، مرا شفا بده و با روحالقدس به من حياتی نو عطا کن. در نام عيسی مسيح دعا میکنم. آمين.”
در خاتمه، باشد که شما حقجوی عزيز و گرامی هم، از گناه توبه کرده و به مظهر خدا عيسی مسيح خداوند و واقعيت مرگ و قيام او ايمان آورده باشيد، که در اين صورت، شما نيز همانند دوستی که حکايت زندگیاش را مطالعه نموديد، از گناه و نتايج بد آن نجات يافتهايد و در اتحاد با مسيح خداوند حيات نو و زندگی جاودانی داريد