گلوريا، ظاهراً خانم موفقی بود و ثروت وُ شهرت دنيوی داشت. اما در وجودش جايی خالی بود که با اين چيزها پُر نمیشد. با اينکه به روانپزشک و پزشک رو آورد، ولی وضع او بهتر نشد و حتی زندگی زناشويیاش در حال متلاشی شدن بود. اما زمانی که زندگی خود را مانند قطعات خرد شدۀ شيشه ديد، از شخصی کمک طلبيد که برای هميشه او را نجات داد.