در سال ۱۹۵۸، یک کشیش آمریکایی، تحت هدایت خدا، شروع کرد به کار کردن در میان جوانان خلافکار و معتاد. آیا او موفق شد؟ با گوش فرادادن به این مجموعه، میتوانید با این ماجرای هیجانانگیز آشنا شوید.
به نیویورک برو
در سال ۱۹۵۸، کشیش کلیسایی کوچک در پانصد کیلومتری نیویورک، بهنام دیوید ویلکرسون، در وقت دعا، عکس هفت نفر نوجوان بزهکار را در مجله دید که متهم به قتل بودند. بعد احساس کرد صدایی به او میگوید که باید به نیویورک برود و به آنان کمک کند.
قسمت دوم | اخراج کشیش مزاحم!
کشیش ویلکرسون و همکارش خود را به دادگاه رساندند. پس از جلسۀ دادگاه، او با فریاد از قاضی وقت ملاقات خواست، اما او را با خشونت بیرون بردند. خبرنگارها هم عکسهای زیادی از آنها گرفتند. حالا چه میبایست بکنند؟
قسمت سوم | به نیویورک برگرد!
ویلکرسون با سرافکندگی به شهر خود برگشت. اما بعد از چند روز، باز احساس کرد صدایی به او میگوید که به نیویورک بازگردد. این بار در نیویورک با دو گروه از نوجوانهای بزهکار آشنا شد.
قسمت چهارم | در یک قدمی زندان!
ویلکرسون باز به دادستانی برگشت تا بلکه بتواند با آن هفت پسر قاتل ملاقات کند. کارمند دادستانی گفت که بدون اجازۀ کتبی والدین آنها، چنین کاری غیرممکن است. طی یک معجزۀ عجیب، ویلکرسون توانست ظرف کمتر از دو ساعت این اجازهها را تهیه کند.
قسمت پنجم | مأموريتی گستردهتر!
کشیش زندان با دیدار ویلکرسون با این جوانها موافقت نکرد. ویلکرسون حیران بود، اما در دیداری که با پدربزرگش داشت، از او شنید که خدا میخواهد او نهتنها به این هفت نفر، بلکه به عدۀ بیشتری از بزهکاران کمک کند.
قسمت ششم | تنهایی در شهر شلوغ!
ویلکرسون در طول چند ماهی که هرهفته به نیویورک میرفت، متوجه شد که این جوانها از تنهایی در شهری بزرگ، به اعتیاد روی میآورند. ناگهان رؤیایی به ذهنش رسید، تهیۀ خانهای امن و پرمهر برای آنان.
قسمت هفتم | توبۀ زره پوش!
اما تا زمان عملی شدن این رؤیا، فکری به نظر ویلکرسون رسید. او با نوازندۀ ترومپت کلیسایشان به محلۀ نوجوانها رفت و زیر پرچم آمریکا برای دو باند از آنها سخنرانی کرد. طی معجزهای، چند نفر از سرکردههای باندها توبه کردند.
قسمت هشتم | برق کفشهای نو!
ویلکرسون در نیویورک با ایماندارانی اسپانیایی آشنا شد. آنها حاضر شدند استادیوم محله را کرایه کنند تا به مدت یک هفته در آن جلسات تشکیل بشود. تا شب پنجم موفقیتی در جلسات دیده نشد.
قسمت نهم | گریه در استادیوم!
اما در آخرين شب جلسات، استادیوم تقریباً پر بود. همۀ دستههای نوجوانها آمده بودند، اما کسی به موعظۀ من توجهی نمیکرد. من سرخورده، موعظه را قطع کردم و مشغول دعا شدم. بعد با تعجب دیدم که خیلیها جلو آمدند و با گریه توبه کردند.
قسمت دهم | فصل درو!
ویلکرسون بعد از شنیدن اینکه یکی از نوجوانهای نجاتیافته مجدداً به بزهکاری برگشته، تحت هدایت خدا خدمت در کلیسای آن شهر کوچک را رها کرد و به نیویورک رفت تا از نزدیک با این نوع از نوجوانها کار کند.
قسمت يازدهم | قصر مجلل جوانان!
در سال ۱۹۶۱، طی معجزاتی حیرتانگیز خانۀ بزرگی خریدیم تا بتوانیم از نوجوانها نگهداری کنیم. عدۀ زیادی از این طریق از بزهکاری و اعتیاد آزاد شدند. خدا بهراستی خدمت ما را تأیید کرده بود.