با سلام، امیدوارم حالتان خوب باشد. از این که جواب ایمیل مرا دادید متشکرم. من در خانوادهای مسلمان بزرگ شدم و دین اسلام را بدون آنکه در موردش تحقیق کنم قبول کردم . . .
ماجرای ایمان آوردن من به عیسی مسیح به این شرح است. من علاقۀ زیادی به علم ستارهشناسی و یوفوشناسی دارم. وقتیکه مسلمان بودم در درون خود احساس خلأ میکردم و جوابهای اسلام مرا قانع نمیکرد. من به دنبال حقیقت بودم، “خدا کیست؟”. برای مدتی دین را فراموش کردم. در کتاب درسی خوانده بودم که عیسی مردگان را زنده میکرد، این در ذهنم مانده بود. دختر دایی من نسبت به من اظهار علاقه کرد و طبیعی است من هم جواب مثبت به او دادم. غافل از این که او مرا به بازی گرفته بود و با کس دیگری رابطه داشت . . . به من تهمت زنا زدند. هرچند که اکثر فاميل مرا بیگناه میدانستند ولی اين موضوعات باعث افسردگیام شد. تصمیم گرفتم خودکشی کنم. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم به خیابان رفتم. بدون آنکه متوجه باشم دو بسته سم مرگ موش خریده بودم. وقتی به خود آمدم دیدم که در کنار دریاچه در زیر تخته سنگی هستم. هر دو بسته را باز کردم وخوردم. غافل از این که “همه چیز در دست خداست”، بی اختیار نام مسیح را آوردم و همانجا خوابیدم. نمیدانم بر من چه گذشت. فقط یک لحظه احساس بیوزنی به من دست داد. احساس کردم نوری بر من تابیده. در همان حال احساس کردم که اطراف دهانم سرد شد. نور قطع شد. وقتی چشمانم را باز کردم دیدم تمام سمها را گویی استفراغ کردهام. به خانه برگشتم. نام مسیح را بیاختیار زمزمه میکردم. چند روز بعد . . . رادیو را روشن کردم. وقتی موج را تنظیم میکردم برنامۀ رادیویی ندای مسیح را دریافت کردم. وقتی به برنامه گوش کردم احساس نمودم که این همان چیزی است که مدتها به دنبال آن بودم. بلافاصله آدرس برنامه را یادداشت کردم. فردای آنروز نامهای به آن آدرس فرستادم و در خواست انجیل مقدس نمودم. این ماجرا مربوط به ۳ یا ۴ سال قبل است. بعد از مدتی نامهای به دستم رسید و حدود ۱ الی ۲ ماه بعد، انجیل مقدس همراه با جزوۀ کوچکی با عنوان “چگونه میتوان خدا را شناخت”، به همراه جدول برنامههای رادیویی به دستم رسید. وقتی انجیل را خواندم فهمیدم ودریافتم که خدا کیست؟ دیگر آن خلأ در من وجود نداشت. متأسفانه به دلیل وجود صداهای متفرقه امکان گوش دادن به برنامه کم بود. ۲ الی ۳ مرتبه نامه نوشتم وسئوالاتی نمودم ولی جوابی دریافت نکردم که احتمال میدادم به دست مسئولين راديو نرسیده بود. تصمیم گرفتم که بیشتر با مسیح آشنا شوم. به تهران رفتم و دنبال کلیسا بودم. یک کلیسای کاتولیکی یافتم ولی از آنجا رانده شدم. همان اطراف بودم که با یکی از نگهبانهای یکی از واحدهای تجاری روبرو شدم و از وی آدرس کلیسای ديگری را خواستم ولی او نمی دانست. در دل خود گفتم “یا مسیح مرا از خود مران”. در همان وقت یک جوان به دیدن آن نگهبان آمد. نگهبان ماجرا را به وی گفت. او هم گفت که آدرس را بلد است وآدرس را به من داد. از آنها تشکر کرده و به راه افتادم و به آن کليسا رسیدم و بعد . . . دیگر راه خود را یافته بودم. احساس سبکی میکردم. هنگام خداحافظی خادم کليسا نوار کاستی به عنوان یادگاری به من دادند که در مورد اعتقاد مسیحی بود. من به این وسیله به مسیح ایمان آوردم و خداوند را شکر میکنم که راه را به من نشان داد. از آن به بعد سعی کردهام که دیگران را نیز دعوت کنم . . . دیگر سرتان را به درد نمیآورم. با تشکر فراوان . . . دوستدار همیشگی شما . . .