مسیحیان در سرتاسر جهان، هر سال “هفتۀ مقدس” را گرامی میدارند. در نخستین یکشنبه از این “هفتۀ مقدس”، ورود شاهانۀ عیسی مسیح به شهر اورشلیم جشن گرفته میشود.
این روز معروف به “یکشنبۀ نخل” است. روز جمعۀ هفتۀ مقدس، سالروز مصلوب شدن و مرگ مسیح است. و آخرین یکشنبۀ این هفته، سالگرد روزی است که در آن، عیسای مسیح، در سومین روز پس از مرگش بر صلیب، قیام یا رستاخیز کرد، یعنی زنده شد. ما امسال در این مقاله، میکوشیم به بررسی اهمیت مرگ و رستاخیز مسیح و مفهوم آنها بپردازیم.
طبق تعلیم کتابمقدس، عیسای مسیحْ پسر خداست و از ازل در کنار خدای پدر بوده و با او همذات است. خدا پسر خود را به جهان فرستاد تا بشر را از اسارت در گناه رهایی دهد. مسیح این کار را با جانفشانی خود بر صلیب انجام داد. او بر روی صلیب، گناهان بشر را کفاره کرد، یعنی این گناهان را بر دوش خود گرفت و شخصاً تاوان آنها را پرداخت، یا به بیانی سادهتر، جریمۀ گناهان ما را پرداخت نمود. و بعد، در سومین روز پس از مرگش، بار دیگر روحاً و جسماً به زندگی بازگشت، یا بر اساس اصطلاحاتی که کتابمقدس بهکار برده، رستاخیز یا قیام فرمود، یا “از مردگان برخاست”.
اما سؤال اینست که چرا نیاز بود عیسای مسیح کفارۀ گناهان را با مرگ خود بر صلیب و ریختن خون خود بپردازد؟ آیا راه دیگری وجود نداشت؟ آیا خدا که بینهایت رحیم و بخشنده است، نمیتواند خیلی ساده از سر تقصیرات انسان بگذرد؟ چرا کفاره؟ چرا قربانی؟ چرا چنین رنجی و دردی برای انسانی که خودش مرتکب هیچ گناهی نشد؟ و سرانجام، چرا لازم بود او دوباره زنده شود؟ معنی و مفهوم همۀ اینها چیست؟
اولین نکتهای که باید به آن توجه کنیم، درک مفهوم گناه است. گناه ما انسانها در نظر خدا چگونه است؟ خدا چه نظری در مورد گناه انسان دارد؟ یا مهمتر از اینها، چرا در مسیحیت، گناه بشر در نظر خدا اینچنین وخیم و فاجعهبار است؟ علت آن چیست؟
برای پی بردن به این موضوع، باید ببینیم گناه چگونه شروع شد. گناه چطور وارد زندگی انسان گردید؟ و اساساً “گناه” یعنی چه؟ برای درک این نکته در مسیحیت، باید به عقب برگردیم، به آن زمان که خدا بشر اولیه را سِرِشت. بر طبق تعلیم کتابمقدس، “خدا انسان را به صورت خود آفرید،” (کتاب پیدایش ۱: ۲۷). البته منظور مطلقاً این نیست که خدا دارای بدن است، و انسان را از نظر جسمانی و بدنی، به صورت خود آفرید. منظور اینست که خدا انسان را بهلحاظ خصوصیات اخلاقی، و نیز از نظر قدرت اندیشه و تجزیه و تحلیل امور، و توانایی خلاقیت، و نیز از جنبۀ تفکر فلسفی، شبیه خود ساخت. آن هنگام که کار آفرینش تمام خلقت، از جمله آفريدن انسان به پایان رسید، “خدا هرآنچه را که ساخته بود دید، و اینک بسیار نیکو بود.” (پیدایش ۱: ۳۱). خدا همچنین به انسان اولیه، ارادۀ آزاد بخشید تا قادر باشد با میل و رغبت و آزادانه، عشق ورزیدن به خدا و اطاعت از او را برگزیند.
مشکل دقیقاً از همینجا آغاز میشود. حوا تسلیم وسوسۀ شیطان شد و “میوۀ ممنوعه” را خورد و به همسرش، نیز داد و آدم هم خورد. بعضی میگویند که این فقط یک نااطاعتی ساده بود و خدا میتوانست بسیار راحت از سر تقصیر ایشان بگذرد. این نااطاعتی چرا تا این حد در نظر خدا فاجعهبار جلوه کرد. برای درک علت آن، باید ببینیم شیطان چه راهی به حوا پیشنهاد کرد. او به حوا گفت: “خدا میداند روزی که از آن بخورید، چشمان شما باز خواهد شد و همچون خدا شناسندۀ نیک و بد خواهید بود.” (پیدایش ۳: ۵). اولاً شیطان خدا را بدخواه انسان معرفی کرد. دوم اینکه نااطاعتی از خدا را راهی بهسوی بینش و درکی کامل و دستیابی به دانش مطلق جلوه داد. این بار، حوا با دید دیگری به آن درخت نگریست. “چون زن دید که آن درخت خوشخوراک است و چشمنواز، و درختی دلخواه برای افزودن دانش، پس از میوۀ آن گرفت و خورد، و به شوهر خویش نیز که با وی بود داد، و او خورد.” (پیدایش ۳: ۶). گناه انسان اولیه فقط یک نااطاعتی ساده نبود. ایشان خدا را دروغگو و بدخواه خود به حساب آوردند. علاوه بر آن، مواهبی را که خدا تا آن روز به ایشان ارزانی فرموده بود، کافی و مناسب تلقی نکردند، بلکه میوۀ آن درخت را “خوشخوراک” دانستند. این نیز اهانت بزرگی به خدا بود. و سوم، ایشان قصد کردند از میوۀ آن “برای افزودن دانش” استفاده کنند. با این کار، گویی به خدا میگفتند که او مانع افزایش دانش ایشان بوده است. ایشان دروغ شیطان را باور کرده بودند، این دروغ را که ایشان “همچون خدا” خواهند شد. به این ترتیب، گناه انسان اولیه این بود که تصمیم گرفت خود را خدا بسازد. گناه ایشان “خداسازی نفـْس” بود. میخواستند “خدا شوند”. میخواستند جای خدا را بگیرند. این یک نااطاعتی ساده نبود. این طغیان علیه حاکمیت خدا بود. ایشان آگاهانه و عمداً به جبهۀ شیطان پیوستند و او را صاحباختیار زندگی خود ساختند.
آنچه موضوع را پیچیدهتر میسازد، اینست که به شکلی معماگونه، این طغیان گویی وارد ذات بشر شده، و هر انسانی از بدو تولد، این “طغیان” را در سرشت و نهاد خود دارد. پس چه کاری میبایست انجام شود؟
برای خنثی کردن این طغیان، کاری ریشهای میبایست صورت بگیرد. بشریت، در آدم و حوا، کوشید “خدا شود”؛ خدا در پسر خود، عیسای مسیح، “انسان شد”! درست کاری وارونه صورت گرفت. از این طریق، کار خنثیسازی طغیان بشر عليه خدا میسر گردید. از این رو، پسر خدا، عیسای مسیح، که با خدا همذات بود، آسمان را ترک گفت و “انسان” شد. آن وجود الهی بهطور کامل انسان گردید، انسانی کامل با تمام خصوصیات انسانی. مسیح در زندگی بشری خود، گرچه بهطور کامل از ذات الهی و تمام صفات آن برخوردار بود، اما آگاهانه از آنها استفاده نمیکرد، چون قصد داشت مانند انسانی واقعی زندگی کند و در مقام یک انسان واقعی، طغیان آدم و حوا و همۀ بشریت را خنثی سازد. اما چگونه؟
گفتیم که آدم و حوا کوشیدند “خدا شوند”. این را بدرستی میتوانیم “خداسازی نفـْس” بنامیم. خدا در شخص پسر خود، عظمت و جبروت خود را کنار گذاشت، و نه فقط انسان شد، بلکه در نهاییترین و عمیقترین شکلش، خوار و ذلیل گردید. ذلیلتر از آن نمیشد. باز باید بپرسیم: اما چگونه؟
در دنیای باستان، در امپراتوری روم، روش اعدام با صلیب روشی نه فقط بسیار زجرآور، بلکه بینهایت ننگآور و خفتبار بود. حکومت روم هیچگاه شهروندان رومی را با صلیب اعدام نمیکرد، بلکه اتباع سرزمینهای مغلوب را. اما هر کسی هم با صلیب اعدام نمیشد. این نوع اعدام فقط مخصوص کسانی بود که علیه حاکمیت امپراتوری روم، “طغیان” میکردند. در این روش اعدام، شخص محکوم با میخ از چوبۀ صلیب آویخته میشد. معمولاً مرگ این افراد ممکن بود دو تا سه روز طول بکشد. جوخۀ اعدام بهطور کامل آموزش دیده بودند که تا آنجا که امکان داشت، مرگ محکومین را به تأخیر بیندازند، تا بیشتر زجر بکشند. در ضمن، این افراد را در محلی مصلوب میکردند که بر سر جاده باشد، بهطوری که همۀ رهگذران ببینند. همچنین ایشان را کاملاً برهنه بر صلیب میآویختند تا در حد نهایی، رسوا شوند. میتوانیم بهراحتی تجسم کنیم که کسی که چند ساعت در جایی بایستد، یا مانند ایشان آویخته باشد، سرانجام لازم خواهد داشت نیازهای طبیعی خود را دفع کند. چه خفتی! چه ننگی! چه ذلتی!
بله، عیسای مسیح، آن پسر یگانۀ خدا، نه فقط انسان شد، بلکه در مقام یک انسان، در حد نهایی متحمل خفت و خواری و ذلت گردید. اگر بشریت، در آدم و حوا میکوشد جای خدا را بگیرد، خدا در پسرش، عیسای مسیح، نه فقط انسان شد، بلکه متحمل خفتآورترین وضع گردید. بدینسان بود که آن “طغیان” خنثی شد. اما چگونه؟
آدم در سر و در رأس یک نژاد و یک نسل قرار دارد. همۀ آنانی که از نسل او بوجود میآیند، در “طغیان” او شریکاند، هم بهطور موروثی، و هم با انتخاب آگاهانۀ شرارت و دشمنی با خدا و نااطاعتی از او. اما اکنون یک “آدم” دیگر به این جهان آمده، عیسای مسیح. او اینک در سر و در رأس یک نژاد جدید قرار گرفته است. هر کسی که به او ایمان بیاورد، از نسل آدم بیرون میآید و به این نسل جدید پیوند میخورد، همانطور که شاخهای از درخت را به درختی دیگر پیوند میزنند. این شخص به این ترتیب، در تمام خصوصیات این نسل جدید سهیم میگردد، یعنی در حیات جدید و روحانی و آسمانی. خدا او را از این “طغیان” خارج میسازد و به خانوادۀ الهی خود میپذیرد. این شخص فرزندخواندۀ خدا میگردد. خون مقدس عیسی که بر صلیب ریخته شد، گناه و “طغیان” او را کفاره میکند. او زندگی جدیدی مییابد که برای هميشه، در حضور مقدس خدا ادامه خواهد داشت. چنین است مفهوم و اهمیت مرگ عیسای مسیح، مرگی که در روز جمعۀ “هفتۀ مقدس” به یاد میآوریم. عیسای مسیح طغیان ریشهای انسان را خنثی میسازد؛ به بیانی دیگر، برای آن پادزهر تهیه کرده است.
اما چرا لازم بود عیسای مسیح پس از مرگ، دوباره به زندگی بازگردد؟ همانطور که گفتیم، پسر خدا که با خدا همذات بود و هست، بهطور کامل انسان شد. نطفۀ او را روحالقدس در بطن مریم قرار داد. طبیعتاً چنین جسم و بدنی نمیبایست دچار فساد و گندیدگی گردد. این بدن میبایست دوباره به زندگی بازگردد. همچنین، عیسی در طول خدمتش، بارها به شاگردانش فرمود که چون به اورشلیم برود، کشته خواهد شد، و در روز سوم، بر خواهد خاست، یعنی زنده خواهد شد. بسیاری از انسانها از پیش میدانستند که در اثر بیماری یا شرکت در جنگی که نتیجهاش مشخص بود، خواهند مرد. اما هیچیک از این افراد هرگز نگفتند که بعد از مرگ، دوباره زنده خواهند شد. اما عیسی این را گفت. او هم مرگ خود را پیشگویی کرد و هم زنده شدنش را. اگر او زنده نمیشد، مشخص میگردید که هیچیک از ادعاهای دیگرش نیز درست نبوده است. اما او با زنده شدن خود، ثابت کرد که همان کسی است که ادعا میکرده، یعنی از لحاظ روحانی پسر خدا.
علاوه بر این، او با زنده شدن یا رستاخیز خود، ثابت کرد که روز قیامتی خواهد بود که در آن، همۀ مردگان زنده شده، در مقابل مسند داوری خدا خواهند ایستاد. قیام عیسی از مردگان بهنوعی روز قیامت را افتتاح کرد. همچنین، او با زنده شدن خود، این امید را قطعی ساخت که مرگ، پایان موجودیت انسان نیست، بلکه انسان باید امید داشته باشد که یک زندگی ابدی و سرشار از برکات الهی در آسمان و در حضور مقدس خدا وجود خواهد داشت. به همین دلیل بود که در قرن اول میلادی، مسیحیانی که به دست ستمگران امپراتوری روم شکنجه میشدند یا برای سرگرمی مردم، در مقابل حیوانات درنده انداخته میشدند، با شادمانی مرگ خود را میپذیرفتند، چرا که میدانستند بهمجرد بستن چشمانشان به روی این دنیا، وارد پادشاهی و فرمانروایی مقدس خدا خواهند شد. همانطور که مرگ نتوانست خداوندگارشان را در چنگال خود نگاه دارد، بر ایشان نیز قدرت و سلطهای ندارد. اگر خداوندگار و صاحباختیار ایشان از دروازۀ مرگ گذشت و وارد ملکوت پدرش، خدا گردید، ایشان نیز همان مسیر را خواهند پیمود. چنین بود امید پیروزمندانۀ ایشان.
تمام این نکات را پولس رسول بهزیبایی تحت الهام روحالقدس بیان کرده، میفرماید: “او (یعنی مسیح) که همذات با خدا بود، از برابری با خدا به نفع خود بهره نجست، بلکه خود را خالی کرد و ذات غلام پذیرفته، به شباهت آدمیان درآمد. و چون در سیمای بشری یافت شد خود را خوار ساخت و تا به مرگ، حتی مرگ بر صلیب مطیع گردید. پس خدا نیز او را بهغایت سرافراز کرد و نامی برتر از همۀ نامها بدو بخشید، تا به نام عیسی هر زانویی خم شود، در آسمان، بر زمین و در زیر زمین، و هر زبانی اقرار کند که عیسی مسیحْ خداوند است، برای جلال خدای پدر.” (رساله به فیلیپیان ۲: ۶-۱۱). آنچه پولس رسول بیان فرموده، همان است که ما به زبانی ساده گفتیم تا اهمیت مرگ و قیام مسیح و مفهوم آنها روشن گردد. آمین.