رادیو مژده

سوءظن‏

صبح به‌خوبی و خوشی از سارا خداحافظی کردم و راهیِ محل کارم شدم. اما بااین‌که همه­‌چیز خوب و خوش و آروم بود، نگرانی خاصی توی دلم احساس می‌کردم و یه‌جورایی دلم شور می‌زد.

مدام به‌خودم می‌گفتم: “پسر، چته؟ زندگیت خوب نیست، که هست! همسر خوبی نداری، که داری! درآمدت خوب نیست، که هست! پس دیگه چی می‌خوای؟” اما باوجود تمام این دلگرمی‌هایی که به‌خودم می‌دادم، باز ته دلم ناآروم بود.

شب که برگشتم خونه، احساس کردم اوضاع مثل همیشه نیست. سارا با دیدنم، به اتاق رفت و در رو محکم پشت سرش بست. اون موقع بود که فهمیدم دلشوره و نگرانیم بی­خود نبوده! سعی کردم باهاش صحبت کنم و بفهمم که موضوع از‌چه قراره، ولی سارا فقط گریه می‌کرد و بهم بد و بیراه می‌گفت و داد می‌زد: “تو پست‌فطرتی! آدم بی‌لیاقت و خائنی هستی! تو خیانت‌کاری و لیاقت منو نداری!”

دیگه حسابی عصبانی شده بودم. نمی‌فهمیدم چی‌کار کرده‌ام که سارا تا این حد عصبانی شده. تااین‌که بالاخره کاغذی رو بهم نشون داد که لاش یه عکس بود. با دیدن اون عکس و کاغذ، همه‌چیز برام روشن شد. حالم بد شد. احساس کردم خونه داره دورِ سرم می‌چرخه. اون عکس و نامه مربوط به مریم بود، دختر زیبا و باوقاری که عشق دوران نوجوونیم بود. سال‌ها باهم همسایه بودیم و رفت‌وآمد خونوادگی داشتیم. اما مریم چند سال از من بزرگ‌تر بود. من هم می‌دونستم که با خونواده‌های سنتی‌ای که هردوی ما داشتیم، عشق من به مریم فقط درحد خواب و رؤیا باقی می‌مونه. بارها براش نامه نوشتم، اما هیچ‌وقت جرأت نکردم نامه‌ها رو بهش بدم.

هرچی سعی کردم به سارا بگم که اون نامه و عکس فقط مربوط به‌دوران نوجوونیم بوده و سال‌هاست که همه‌چیز تموم شده، اون قبول نمی‌کرد. بارها براش قسم خوردم که بین من و مریم هیچ‌وقت چیزی شروع نشد که بخواد ادامه پیدا کنه، و من سال‌هاست که اونو فراموش کرده‌ام. اما فایده نداشت. سارا باور نمی‌کرد. اوایل بهش حق می‌دادم. وقتی خودم رو جای اون می‌ذاشتم، می‌دیدم که حق با ساراست و من می‌بایست همه‌چیز رو از اول بهش می‌گفتم.

اما بااین‌که مدتی از این ماجرا گذشت، سارا دست‌بردار نبود و حسابی شکاک شده بود. اون نسبت‌به همۀ کارهام حساس و بدبین شده بود. متوجه شدم که مرتب وسایل شخصی‌ام رو می‌گرده و رفت‌وآمدها و تلفن‌هام رو کنترل می‌کنه. احساس بدی پیدا کرده بودم. انگار اون دنبال فرصتی می‌گشت که مُچ منو درحین انجام کار خلاف بگیره!

از این وضع خسته شده بودم. خونه‌مون شده بود میدون جنگ! تو خونه احساس آرامش نمی‌کردم. حاضر بودم ساعت‌ها از وقتم رو بی­خودی تلف کنم، اما نَرَم خونه. اطرافیان و دوست و آشنا متوجه تغییر رفتارم شده بودن. روزی یکی از دوستام به اسم کوروش، بهم پیشنهاد داد که آخر هفته با اون برم به ویلاشون در شمال، تا بلکه کمی روحیه‌ام عوض بشه. من‌هم از خدا خواسته، برای این‌که از محیط خونه دور باشم، از پیشنهادش استقبال کردم و باهم رفتیم شمال.

وقتی رسیدیم به ویلاش، متوجه شدم که من تنها مهمون اون‌جا نیستم. هفت،هشت نفر دیگه هم دعوت شده بودن. با دیدن خانوم‌هایی که اون‌جا بودن، با اون تیپ و قیافه‌هاشون، به کوروش گفتم: “تو که از وضع زندگیم و اختلافاتم با سارا خبر داری! چرا منو به این‌جا آوردی؟ می‌دونی اگه سارا بفهمه، چه بلوایی به‌پا می‌کنه؟!” کوروش خندید و گفت: “نترس بچه! سارا از کجا می‌خواد بفهمه؟ این‌قدر ترسو نباش! بابا جون، ناسلامتی مردی گفتن!” این حرفش منو به‌غیرت آورد. احساس کردم به غرورم توهین شده. تصمیم گرفتم به کوروش نشون بدم که من ترسو و بچه‌ننه نیستم.

از اون روز به‌بعد، مسیر زندگیم عوض شد. من اون‌جا با خانم جوونی به اسم فریبا آشنا شدم. ارتباط ما ادامه پیدا کرد و مرتب در مهمونی‌ها و شب‌نشینی‌ها باهم بودیم. بعداز مدتی، در‌اثر همنشینی با فریبا، مثل اون معتاد به مواد مخدر شدم. دیگه اون مرد پرانرژی و پرکار سابق نبودم. برای همین، شغلم رو هم ازدست دادم.

سارا با دیدن این اوضاع، منو ترک کرد و درخواست طلاق داد. من که بی‌خانمان شده بودم، به فریبا پناه بردم و الان هم توی آپارتمان اون زندگی می‌کنم، البته اگه بشه اسمش رو زندگی گذاشت! چیزی که رنجم می‌ده، اینه که مدام ازخودم می‌پرسم: “کجای کارم اشتباه بود که زندگیم به این‌جا کشیده شد؟ چرا زندگی خوب و آرومم تبدیل به جهنم شد؟ چرا؟”

عزیزان، چه ماجرای غم‌انگیزی! صد افسوس که یک زندگی به این خوبی، در‌اثر یک سوءتفاهم و یک سوءظن، به‌چنین قهقرایی کشیده شد. ماجرای سارا بهترین نمونه از عارضه‌ای است که در روان‌شناسی، به سوءظن یا پارانویا معروف است. متأسفانه، کم نیستند مردان و زنانی که به این عارضه دچار هستند و به همه‌چیز و همه‌کس شک دارند. برای کسی که به عارضۀ سوءظن دچار است، هیچ دلیل و منطقی، کافی و قانع‌کننده نیست. همان‌طور که در این ماجرا دیدیم، استدلال‌ها و توضیحات این مرد جوان، تأثیری در تفکر بدبینانۀ همسرش، سارا نداشت. بدبینی و بدگُمانی سارا سبب شد که زندگی‌شان ازهم پاشیده شود.

روان‌شناسان می‌گویند که سوءظن و بدگُمانی، ریشه در دوران طفولیت دارد. عامل اصلی بروز سوءظن در بزرگسالی، رشد کردن طفل در محیطی ناامن است. اختلافات و مشاجرات والدین یا بی‌توجهی‌ها و غفلت‌های آنان، سبب می‌شود کودک در سنین پایین، احساس ترسی عمیق و ناامنی کند. از آن‌جا که در چنین محیطی، کودک نمی‌تواند به کسی اعتماد کند و خود را در دنیای کوچک خود یکه‌وتنها می‌بیند، به اطرافیان خود، و نیز به آینده و سرنوشت خود بدگُمان می‌شود. و وقتی هم که بزرگ شد، مشاهدۀ ناامنی در جامعه به این روحیۀ بدگُمانی و سوءظن دامن می‌زند. او دیگر قادر نیست به کسی اعتماد کند.

اما آیا برای افراد بدگُمان درمانی وجود دارد؟ ازنظر روان‌پزشکی، درمان افراد بدگُمان بسیار دشوار است و نیازمند مشاوره‌ای طولانی می‌باشد. به‌قول روان‌پزشک حاذقی: “فقط مسیحیان می‌توانند به‌چنین افرادی کمک کنند.” و به‌راستی که چنین است.

در مسیحیت، خدا آن پدر مهربانی است که فرزندان خود را در آغوش امن خود می‌گیرد. در این آغوش امن و مطمئن، ترس و اضطراب‌های دوران اولیۀ طفولیت حل‌وفصل می‌شود و ازمیان می‌رود. وقتی انسان خود را به این آغوش امن می‌افکند و به خدا اعتماد می‌کند، قادر می‌شود به اطرافیان خود نیز اعتماد کند و ترس از بی‌وفایی دیگران را در خود ریشه‌کن سازد. چنین شخصی وقتی اطمینان یافت که خدا همان پدر مهربان است، و پسر روحانی او، عیسی مسیح نیز برادرش شده، دیگر از چیزی هراس نخواهد داشت. وقتی ترس‌ها و واهمه‌ها برداشته شد، سوءظن نیز برطرف می‌شود.

عزیزان، اگر شما در وجود خود، نشانه‌هایی از سوءظن و بدگمانی مشاهده می‌کنید، امروز به این آغوش گرم و پرمهر و امن خدا پناه بیاورید. ایمان داشته باشید که او شما را بیش‌ازحد تصورتان دوست دارد. او شما را آن‌قدر دوست داشت که پسر یگانۀ خود را به جهان فرستاد، یعنی عیسی مسیح را، تا نجات‌دهندۀ ما انسان‌های آسیب‌دیده گردد. عیسی مسیح، آن‌قدر شما را دوست داشت که جان خود را برروی صلیب فدا کرد تا کفارۀ گناهان شما را فراهم سازد. اما خدا او را در روز سوم زنده ساخت تا نشان دهد که هرچه او ادعا کرده بوده، درست است. بله، عیسی مسیح، امروز زنده است و می‌تواند سوءظن و بدگُمانی را در شما ریشه‌کن سازد. قلب خود را با ايمان به این خدای مهربان و به پسرش، عیسی مسیح، بسپارید و از او بخواهید که بدگُمانی و بدبینی و سوءظن را از شما بردارد و روح متلاطم و زخم‌خوردۀ شما را التیام بخشد. آمین.