امید را در حالی دیدم که تازه از زندان بیرون آمده بود. این جوان ۲۰ ساله، ۹ سال از زندگیاش را در “کانون اصلاح و تربیت” و در زندانها گذرانده بود. او زندگی خود را چنین شرح میدهد.
سه سالم بود که مادرم مُرد. چیزی نگذشت که پدرم بهعلت اعتیاد، از کار اخراج شد و دیگههم سر کار نرفت. پدرم خرج خودش و منو از راه جمعآوری زبالهها در میآورد. خوب یادمه توی سرمای زمستون که دستهام از سرما بیحس میشد، بهدنبال پدرم راه میافتادم و توی آشغالها میگشتم تا بلکه مقوایی، کاغذی یا هرچیز دیگهای رو که قابل فروختن باشه، جمعکنیم و بفروشیم. اون شبها آرزو داشتم یه رختخواب راحت و یه غذای گرم داشتیم.
خونۀ ما توی یه کوچۀ تنگ و باریک بود. خونه که چه عرض کنم، بیشتر شبیه کاروانسرا بود. توی هر اتاقش یه خونواده زندگی میکرد. از همۀ اون اتاقها، بوی فقر بود که به مشام میرسید. صدای فریادهای صاحبخونه رو هم خوب بهیاد دارم. هر چندوقت یهبار میاومد و اثاثیۀ یکی از خونوادهها رو میریخت وسط حیاط، چون چند ماه بود که اجارۀ اتاقشون رو نداده بودن. بقیۀ همسایهها هم فقط نگاه میکردن، چونکه خوب میدونستن که بهزودی نوبت خودشون هم میرسه.
زندگی ما بدتر و بدتر میشد. وقتی ۷ سالم شد، رفتم مدرسه. بعد از مدرسه، مجبور بودم توی پارکها و خیابونها و اتوبوسها، یا سر چهارراهها، آدامس و چسب زخم بفروشم. شب که برمیگشتم خونه، تمام پول رو میدادم به بابام و اونهم باهاش مواد مخدر میخرید. وای به اون روزی که یک بسته آدامس رو از زور گشنگی میخوردم، چون کمربند بابام آمادۀ زدنم بود. جای کبودی کمربند پدرم ازبین رفته، اما یاد گشنگیها هنوز در خاطرم زندهست.
زندگی چنان روی زمخت و خشنی به ما نشون داد که من مجبور شدم دیگه مدرسه نرم و بهجاش توی یه چاپخونه کار کنم. اونجا یه پسر دیگه هم کار میکرد به اسم بهنام. پسر خوبی بود و وضع زندگیش دست کمی از من نداشت. اونهم مجبور شده بود ترک تحصیل بکنه تا بتونه یه لقمه نون دربیاره. ما باهم خیلی صمیمی شدیم.
یادمه ماههای آخر سال بود که کارگاه ما یه سفارش بزرگ برای چاپِ سررسید و تقویم دريافت کرد. چند ماه سخت کار کردیم. گاهی حتی شبها هم توی چاپخونه میخوابیدیم که بتونیم بیشتر کار کنیم. اما بعد از اینهمه کار، صاحب کارگاه حقوق ما رو نداد. این شد که من و بهنام تصمیم گرفتیم دور از چشم صاحبکار، مقداری از تقویمها رو بدزدیم و بفروشیم تا از این راه، حقمون رو گرفته باشیم. همین کار رو هم کردیم و پول خوبی درآوردیم. این کار رو چندین بار انجام دادیم، تا اینکه یکی از کارگرها فهمید و به صاحبکار گزارش داد و اون هم ما رو اخراج کرد.
بعد از اون، من و بهنام افتادیم توی خط دزدی. از خونههای همسایه و آشناها شروع کردیم. اما بعد از یه مدتی، گیر افتادیم. مأمورها بهنام رو گرفتن، اما من تونستم فرار کنم. فکر نمیکردم بهنام منو لو بده، اما اون اعتراف کرد و منو هم گرفتن. این اولین دورِ محکومیت من بود که به “کانون اصلاح و تربیت” فرستاده شدم. بعد از اون، بارها دستگیر شدم و منو فرستادن همونجا. اما بهمحض اینکه بیرون میاومدم، با تجربۀ بیشتری که در “کانون اصلاح وتربیت” کسب کرده بودم، میرفتم دنبال خلافهای دیگه. در یکی از دورههای بازداشتم، با پسری به اسم حجّت آشنا شدم. همونجا بود که طرح اخاذی مسلحانه رو کشیدیم. درست بعد از آزاد شدن، افتادیم توی خط اخاذی. بیشتر هم سراغ رانندههای پیر میرفتیم. بهصورت دربستی سوار میشدیم و یه آدرس پرت میدادیم، وقتی به جاهای خلوت میرسیدیم، چاقو رو میذاشتیم زیر گلوشون و مجبورشون میکردیم هرچی پول و ساعت و از این قبیل چیزها داشتن، بِدن به ما و بعد فرار میکردیم. اما آخرین بار، توسط مردم گیر افتادیم. حالا هم اونقدر سابقهدار بهحساب میآم که نمیدونم اگه دوباره پام به زندان برسه، چند سال برام حبس میبُرَن.
امید سرش را بین دستانش گرفته بود و خیره، به زمین نگاه میکرد. بعد از کمی مکث، زمزمهکنان گفت، دیوارِ بدبختیهای من روی آجرهای فقر بنا شده. شما بگین، مقصر کیه؟ سرنوشت؟ بخت بد من؟ خدا که مادرم رو بُرد؟ پدرم که معتاده؟ صاحب چاپخونه که حقوق ما رو میخورد و عین خیالش هم نبود؟ دوستان ناباب؟ یا!
امید جملۀ خود را ناتمام گذاشت. دیگر هیچ نگفت. شاید در ذهن خود به این نتیجه رسیده بود که باوجود تمام مشکلات و سختیها، تصمیمگیرندۀ اصلی خودش بوده است. خودِ او تصمیم به اولین دزدی را گرفت. درست است که اتفاقات ناگوار زندگی و سختیها او را وادار به حرکت به این سمت کرده بود، اما آنچه تعیینکننده بود، وجود خودش بود.
عزیزان، قضاوت دربارۀ امید بسیار آسان است. اما باید از خود بپرسیم که اگر ما جای او بودیم، آیا وضعيتی بهتر از این میداشتیم؟ آیا ما راه بهتری را انتخاب میکردیم؟ ناگفته پیداست که، شالودۀ شخصیت انسان در کانون خانواده و بعد، در محیط اجتماعی گذاشته میشود. شرایط خانوادگی و اجتماعی امید، همۀ امکانات را فراهم کرده بود تا او به یک بزهکار اجتماعی تبدیل شود. در این مورد، جای هیچ تردیدی نیست. درضمن، بحث در این زمینه، به حوزۀ روانشناسی اجتماعی مربوط میشود و ما در این مقاله نمیتوانیم به آن بپردازیم. اما یک نکته در اینجا هست که بحثی در آن نیست، و آن اینکه خدا به ما عقل سلیم داده تا بتوانیم بین خوب و بد، دست به انتخاب بزنیم. هیچکس نمیتواند بهجای ما تصمیم بگیرد.
امید، در شرایط بسیار نامساعدی پرورش یافت و در این شکی نیست. او بهخاطر فشارهای ناشی از فقر، به دزدی کشیده شد، در این هم شکی نیست. اما او بهتدریج که رشد میکرد، و نیز هر بار که به کانون فرستاده میشد، فرصت داشت تا مسیر زندگی خود را تغییر دهد. او همین الآن نیز، در بیست سالگی، میتواند یک بار و برای همیشه، مسیر درستی را برای زندگی خود انتخاب کند. او اکنون آنقدر رشد کرده که بتواند تشخیص دهد راهی که دنبال میکند، در نهایت به قتل و جنایت ختم خواهد شد. او این را خوب میداند و باید دست به انتخاب بزند.
شما حقجوی عزيز نیز در مقابل یک انتخاب قرار دارید. گذشتۀ شما هرچه بوده باشد، هماکنون این انتخاب در مقابل شما قرار دارد که بین حیات جاویدان و هلاکت ابدی یکی را برگزینید. اگر حیات جاویدان را انتخاب کنید، خدا گناهان گذشتۀ شما را با خونی که پسرش، عیسی مسیح، بر صلیب ریخت پاک خواهد ساخت و در این دنیا، زندگی جدیدی به شما خواهد بخشید و حیات جاودانی خواهيد داشت. تصمیمگیرنده خودِ شما هستید. برای امید، نیز امیدی هست. او میتواند زندگی با مسیح را برگزیند و راه شرافتمندانهای را درپیش گیرد. یا میتواند به راه غلط و گناهآلود خود ادامه دهد، آنگاه در این دنیا، گوشۀ زندان یا طنابِ دار در انتظار او خواهد بود، و هلاکت و عذاب ابدی نیز در عالم آینده. شما کدام راه را انتخاب میکنید؟