پدرم دو تا زن داشت و از هر کدوم، سه تا بچه. چون خانوادۀ پُرجمعیتی بودیم، والدین ما نمیتونستن به هر کدوم از ما وقت کافی بِدن طوری که، پدرم حتی نمیدونست بچههاش کلاس چندم هستن!
در ضمن، او اکثر اوقات سرِ کسب و کارش بود و توی خونه پیداش نمیشد. گاهی میشد که حتی هفتهای یک بار، در روز تعطیل هم اونو نمیدیدیم. این موضوع باعث شده بود که بچهها از کنترل پدر و مادر خارج بشن. هر کدوم از ما به راه خودمون میرفتیم. من بیشتر تحت تأثیر برادر بزرگترم بودم و همۀ مشکلات اون به من هم منتقل میشد.
این برادرم جثۀ قویای داشت و به همه زور میگفت. من هم مثل نوچۀ اون بودم و در کارهاش شریک میشدم. کمکم شروع کردیم به پول گرفتن از بچهها با زورگویی، این شده بود کار ما. از اینکه همه از ما میترسیدن، احساس غرور میکردیم. کار ما بهتدریج به جایی رسید که از کشتن کسی هم ترسی نداشتیم.
یه بار که جلوی یکی از بچهها رو گرفتیم که ازش پول اخاذی کنیم، با کمال تعجب دیدیم که اون نه فقط از ما نترسید، بلکه به ما پیشنهاد کاری، با پول بيشتر کرد. ما کنجکاو شده بودیم. اون ما رو با خودش برد و به یه نفر معرفی کرد که تو کار خرید و فروش مواد مخدر بود. این شخص فوت و فن کار رو به ما یاد داد. ما هم که دیدیم این کار درآمد خوبی داره، با خوشحالی پذیرفتیم. ما با بچهها طرح دوستی میریختیم و اونها رو با مواد مخدر آشنا میکردیم و بهشون مواد میفروختیم.
وضع مالی ما اونقدر خوب شده بود که وقتی من ۱۸ سالم شد و برادرم ۲۰ سالش، تونستیم یه خونۀ مستقل اجاره کنیم و اونجا رو مرکز فعالیتهای غیرقانونیمون بکنیم. این موضوع باعث شد با خانوادهمون فاصلۀ بیشتری بگیریم. اونها هم گویا خوشحال بودن که دو نفر از جمعشون کم شده، و بهاصطلاح دو تا نونخور کمتر شده. فکر میکردن ما کار پُردرآمدی پیدا کردیم.
کارمون توسعه پیدا کرد، طوری که در شهرهای دیگه هم مواد مخدر پخش میکردیم. توی یکی از این سفرها، نیروهای انتظامی به ما مشکوک شدن. وقتی وسایلمون رو بازرسی میکردن، برادرم سعی کرد از گیرودار فرار کنه. اما از پشت سر تیر خورد و مرد. من هم بازداشت شدم و دادگاه برام ۲۵ سال، حبس برید. حالا باید بهترین سالهای جوونیم رو پشت میلههای زندان بگذرونم.
بله دوستان عزیز، ماجرای غمانگیزی بود. خطاهای کوچک، راه را برای خطاها و بزهکاریهای بزرگتر میگشایند. هیچکس مجرم به دنیا نمیآید. درست است که در این ماجرای واقعی، مقصرين اصلی والدین این دو برادرهستند، اما خدا به هر انسانی ارادۀ آزاد و وجدان بخشیده تا راهنمای عمل او باشند. این دو نوجوان از همان آغاز میدانستند که قدم در راه نادرستی میگذارند، با این حال، نه تنها به کار اشتباه خود ادامه دادند، بلکه وارد راه خطرناک پخش مواد مخدر شدند که بهخوبی آگاه بودند چه مجازات سنگینی از نظر قانون دارد. آیا ایشان قدرت این را نداشتند که دستکم خطاهای خود را محدود سازند؟ قطعاً داشتند، اما طمع جلوی چشمان ایشان را گرفته بود.
پولس رسول در مورد طمع میفرماید: “اما آنان که سودای ثروتمند شدن دارند، دچار وسوسه میشوند و به دام امیال پوچ و زیانباری گرفتار میآیند که موجب تباهی و نابودی انسان میگردد. زیرا پولدوستی ریشهای است که همه گونه بدی از آن بهبار میآید، و بعضی در آرزوی ثروت، از ایمان منحرف گشته، خود را به دردهای بسیار مجروح ساختهاند.” (رسالۀ اول به تیموتائوس ۶: ۹-۱۰). همانطور که در این آیات مشاهده میشود، حتی ایماندارانِ به مسیح نیز در معرض وسوسۀ طمع قرار دارند، چه برسد به دو نوجوانی که ایمان و اعتقادی هم ندارند.
نکتۀ دیگری که در این آیات مشاهده میکنیم، این است که پولس رسولْ طمع و پولدوستی را “ریشه” مینامد. بله، طمع مانند ریشهای است که از آن هر نوع بدی پدید میآید. همانطور که گفتیم، هیچکس خطاکار به دنیا نمیآید. هر جرم و جنایتی از خلافهای کوچک آغاز میشود. در ابتدای کار، وجدانِ شخص به او هشدار میدهد. وقتی این هشدار سرکوب شد، خلافهای بزرگتر از پی آن میآیند. کار به جایی میرسد که دیگر وجدان شخص بهکلی بیحس میشود. پولس رسول، این موضوع را اینگونه تشریح کرده، میفرماید: “این تعالیم را دروغگویان و ریاکارانی میآورند که وجدانشان بیحس شده است.” (رسالۀ اول به تیموتائوس ۴: ۲). بله، کارِ انسان ممکن است به جایی برسد که وجدانش بهکلی “بیحس” شود. در این صورت، دیگر از هیچ جنایتی واهمه نخواهد داشت.
پولس رسول در جایی دیگر، دربارۀ همین حساسیت وجدان میفرماید: “پس این را میگویم و در خداوند تأکید میکنم که رفتار شما دیگر نباید همانند اقوام دور از خدا باشد که در بطالت ذهن خود رفتار میکنند. عقل آنها تاریک شده است، و بهعلت جهالتی که نتیجۀ سختدلیشان است، از حیات خدا به دور افتادهاند. آنان چون هر حساسیتی را از دست دادهاند، خویشتن را یکسره در هرزگی رها کردهاند، چندان که حریصانه دست به هر ناپاکی میآلایند.” (رساله به افسسیان ۴: ۱۷-۱۹). آنچه از این آیات برمیآید، نخست این است که، عدهای “دور از خدا” هستند. دوم اینکه، اشخاصی که دور از خدا هستند و نجات نيافتهاند، “در بطالت ذهن خود رفتار میکنند”. یعنی اینکه ذهنشان دچار بطالت و بیهودگی میشود و در پيروی از خيالات بيهودۀ خود بهسر می برند. سوم اینکه، “عقل آنها تاریک شده است”، و نوری در آن نیست که راهنمای عملشان باشد. و چهارم، سختدلی ایشان باعث “جهالت” آنان میشود. یعنی اینکه، ایشان دچار نادانی میگردند. همانطور که در ماجرای آن دو برادر ديده میشود، طمع، جلوی چشمان آنها را گرفته بود. و پنجم اینکه “آنان” هر حساسیتی را از دست دادهاند”. یعنی اینکه حتی متوجه این امر نمیشوند که خطایشان ممکن است به بهای جانشان تمام شود. این افراد “حریصانه” دست به هر کاری میزنند.
پس چارۀ کار چیست؟ مطابق با آیاتی که ذکر کردیم، چارۀ کار این است که، خلاف و خطا و گناه را در همان “ریشه” خفه کنیم. حضرت سلیمان، در غزل غزلها ۲: ۱۵ فرموده است: “شغالان را برای ما بگيريد، شغالان کوچک را که تاکستانها را خراب میکنند،”. بله، باید “شغالها” را گرفت، هرچقدر هم که کوچک و بچه باشند. اما این کار، يعنی “خشک کردن ریشه”، کار آسانی نیست. بدون کمک خدا بسیار دشوار است چنین کنیم. خدای نادیدنی، پسر یگانۀ خود عیسی مسیح را به جهان فرستاد تا ما را از گناه رهایی بخشد. خدا نه تنها در مسیح، گناهان ما را میبخشد و به ما حیات جاودانی عطا میکند، بلکه به ما قدرت میبخشد تا زندگی پاک و مقدسی داشته باشیم و بتوانیم این “ریشهها” را بخشکانیم، و این “شغالها” را از تاکستان زندگی خود بیرون کنیم. پولس رسول دربارۀ این قدرت میفرماید: “قدرت هر چیز را دارم در او (یعنی در مسیح) که مرا نیرو میبخشد.” (رساله به فیلیپیان ۴: ۱۳).
دوستان عزیز مسيحی، اگر امروز هنوز هشدارهای وجدانتان را بهخوبی میشنوید، بهسرعت دست به کار شوید. نگذارید وجدانتان “بیحس” شود. با ايمان، به آغوش مسیحِ از مردگان برخاسته و زنده پناه بیاورید. به زبانی ساده به او بگویید: “ای پسر خدا، ای عیسی مسیحِ زنده، من در وسوسۀ گناه هستم. میدانم که تو جان خود را کفارۀ گناهانم ساختی. ایمان دارم که تو قادری مرا حفظ کنی و قدرت دهی تا تسليم وسوسه نشوم و گناه نکنم. ای پدر آسمانی، در نام مسيح خداوند به گناهم نزد تو اعتراف میکنم. مرا یاری ده، تا زندگی مقدس و پاکی داشته باشم. آمین.”