من “نوروز” را خيلی دوست دارم، گرچه سالهایی طولانی است که در خارج از ایران زندگی کردهام. هر سال، در چنین روزهایی، به یاد سالهای اولیۀ زندگی ام میافتم. به یادِ آن پیادهروِ خیابانی که در آن حرکت میکردیم و پدرم دستم را گرفته بود. خوب به خاطر دارم آن شاخههای گل یاس را، با آن رایحۀ عجيبشان، که از دیوار حیاط یکی از خانهها به بیرون خزیده بود. در آن دوره، نوروز برایم جذابيت خاصی داشت.
الآن، گرچه همان حس را دارم، اما در کنار این حس خوشایند، غمی عمیق دلم را میفشارد. وقتی “نو شدن” طبیعت را در کنار خشونتها، ظلمها، بیعدالتیها و فسادها در زمینههای گوناگون میگذارم و آنها را با هم مقایسه میکنم، اندوه دلم را لبریز میکند و از خود میپرسم که چرا انسانها از راه ايمان، به مسيحِ از مردگان برخاسته و زنده، به خدا اجازه نمیدهند دلشان را “نو بسازد”. اگر چنین میشد، نه فقط طبیعت وارد “نوروز” میگردید، بلکه “دلِ” انسانها نیز. در آن صورت، “همه چیز” نو میشد، نه فقط طبیعت و خلقت خدا. در چنین حالتی، کاری از دستم بر نمیآید، جز اینکه دعایی را تکرار کنم که مسیح به شاگردانش آموخت که بگویند: “ای پدر ما که در آسمانی، . . . پادشاهی تو بیاید” (متی ۶: ۹- ۱۰). وقتی پادشاهی و فرمانروایی خدا برقرار شود، آنگاه “همه چیز” نو خواهد شد. به امید فرارسیدن آن روز!