این روزها، در خبرها میشنویم که چطور مردم در بعضی از کشورها خواستار تغییر حکومت خود هستند و در این راستا، دست به شورش و جنگ میزنند، و چطور رئیس مملکتشان با توسل به زور و کشتار، میکوشد خواستۀ مردم را سرکوب کند. این مرا به یاد ورود شاهانۀ عیسی به اورشلیم میاندازد، به یاد روزی که به “یکشنبۀ نخل” معروف است.
مردم چنان استقبالی شاهانه از او بهعمل آوردند که او میتوانست بسیار آسان حکومت را در دست بگیرد و تاج شاهی بر سر بگذارد. مسيح برای این کار، هم از قدرت الهی برخوردار بود و هم از قدرت مردمی. اما بهجای آن، او ترجیح داد در راه نجات روحانی مردم، بر صليب جان فدا کند و بهجای تاج شاهی، تاجی از خار بر سر نهد، تاج خفت و خواری!
مسیح با این کار خود به ما درسی بزرگ میدهد. او آمده بود تا خدمت کند، نه آنکه دیگران او را خدمت کنند. محرک ما در زندگی چیست؟ آیا عامل حرکتدهندۀ ما این است که حق خود را بگیریم، ثابت کنیم که برحق هستیم و به بزرگی و احترام برسیم؟ مسیح چنین نکرد! او برای جلوگیری از خونریزی و بهمنظور برقراری صلح و صفا، حاضر شد از حق خود بگذرد و جان خود را فدای ما انسانهای گناهکار سازد. آیا ما حاضریم برای ایجاد صلح و صفا و آرامش، بهجای گرفتن حق خود، بزرگوارانه از آن بگذریم؟ آیا ما حاضریم مانند مسیح، خود را فروتن بسازيم!