رادیو مژده

من زندگی‌ام را به خداوند سپردم!

خانمی که پدرش فارسی زبان و مادرش آشوری زبان است، ماجرای دست کشيدن از مقاومت انسانی و سپردن زندگی‌اش به خداوند را اينطور بيان کرده است:

در یک عصر بهاری، در اردیبهشت سال ١٣٦٢ خورشیدی، پس از ماهها شنیدن کلام فیض‌آمیز و نجات‌بخش خدا، زانو زده و زندگی خود را به دست‌های خداوند ما عیسای مسیح سپردم. در آن زمان پانزده سال داشتم، دختری پانزده ساله که در اثر رویارویی با بسیاری از بحران‌ها و سختی‌ها، افسردگی تا عمق سلول‌هايش نفوذ کرده بود.

سالها بود که افسردگی مرا آزار می‌داد. در واقع افسردگی من از بهمن ١٣٥٧ خورشیدی آغاز شد. با تکان‌های شدید تاریخی، دنیای آرام و مرفه و خوش‌بینانۀ کودکی من، به سرعت در سن ده سالگی به پایان رسید. از دست دادن و کوچ بسیاری از عزیزان و دوستان و آشنایان در اثر انقلاب، و پس از آن جنگ میان ایران و عراق و کوچ اجباری ما از خوزستان گرم و صمیمی به تهران، همه و همه سبب گردیدند که اضطراب و فشارهای روحی و بدنی و افسردگی و انزوا، همراهان دایمی من باشند. انگار که هیچ راهی برای فرار از این بن‌بست فکری و روحی برايم وجود نداشت.

تا اینکه روزی با توجه به پیشینۀ خانوادگی‌ام که در خانواده‌ای دو رگه و از پدری فارس زبان و مادری آشوری زبان به دنیا آمده بودم، به همراه یکی از آشنایان و خواهر بزرگترم به کلیسايی در تهران رفتيم. سال ١٣٥٩ خورشیدی بود.

خادمی بشارت می‌داد و سرودی می‌خواند که هنوز هم از سرودهای محبوب من است: “بر تپه‌ای عظيم، خارج از اورشليم، برپا گشته صليبی حقير. آن برۀ خدا، بهر گناه ما، شد مصلوب با رنج بی‌نظير”. نخستین بار بود که این سرود را می‌شنیدم و با شنيدن آن، اعماق جان تشنۀ من لرزيد و مرا نسبت به رنج عیسای مسیح بر صلیب بیدار ساخت. آن روز خواهرم زندگی خود را به مسیح سپرد، البته این را بعدها فهمیدم، ولی برای من هنوز زمان توبه و بازگشت به سوی خدا نرسیده بود.

پس از آن روز، چند بار دیگر هم به جلسات روحانی آن کليسا رفتیم. خواهرم به تنهایی مدت‌های طولانی در خانه خلوت می‌کرد و من نمی‌دانستم که هنگامی که کتاب مقدس به دست می‌گیرد و به جايی خلوت می‌رود، در ذهن و قلب او چه می‌گذرد. اما من هنوز امیدوار بودم که همه چیز بر سر جای قبلی خود برگردد و زندگی حتی از گذشته هم شیرین‌تر شود. ولی اميد و انتظار من هر بار به سرابی ناامید کننده‌تر از پیش منتهی می‌شد.

اوضاع بر همین منوال به پیش می‌رفت و من تنها با کمک مادرم، توان و امید به ادامۀ زندگی را می‌یافتم. تا اینکه روزی، مادرم از من خواست که همراه خواهرم به گروه نوجوانان کلیسای ديگری بروم. دیده شدن من در کلیسا برای بسیاری از همکلاسی‌هایم که از سابقۀ افکار و فعالیت‌های مارکسیستی‌ من خبر داشتند، شگفت‌انگیز بود. مدیر گروه نوجوانان وجوانان کلیسا هم از دیدن من شگفت‌زده و خوشحال شد. استقبال گرم و صمیمی آنها باعث گردید که من که تشنۀ دوستی و رفاقت بودم، به رفتن به کلیسا ادامه دهم.

تمام پاییز و زمستان ١٣٦١ خورشیدی، هر جمعه و هر زمان که تعطیلی‌ای به یکشنبه می‌افتاد، همراه خواهرم به کلیسا می‌رفتیم زیرا دوستان خوبی در آنجا یافته بودم. ولی قلب خالی من، همچنان به دنبال راه‌حل‌های سیاسی برای درمان بی‌عدالتی‌ها می‌گشت. البته مسیح در نظرم بسیار عزیز بود، زیرا از دیدگاه من او با ظلم و دروغ و ریاکاری جنگیده و جانش را هم در آن راه داده بود!

با گذشت زمان، وضع جسمانی من بخاطر افسردگی بیشتر و بیشتر به وخامت می‌گرایید، ورم روده و معده هم پیدا کرده بودم. بغضی همیشگی راه تنفس مرا بند می‌آورد و هق هق‌های بی‌دلیل، عصبانيت بیش از اندازه و بی‌قراری و اضطراب بی‌مورد، زندگی را برایم به جهنم تبدیل کرده بود. سرگردان و پریشان و آواره بودم و هیچ پناهگاه مطمئنی نمی‌یافتم تا خود را آنجا  پنهان کنم. دوگانگی درونی هم که در اثر رفتن به کلیسا و همزمان اندیشه‌های مارکسیستی داشتن در من بود، این فشارها را چند برابر می‌کرد. دیگر اوضاع سیاسی و اجتماعی آنقدر آزار‌دهنده نمی‌نمود که این دوگانگی درونی مرا می‌آزرد. دیگر نمی‌توانستم اینگونه به زندگی ادامه دهم. حمله‌های افسردگی، هر روز بیشتر می‌شد. فکر خودکشی یا مرگ در جوانی هم مرا رها نمی‌کرد. زندگی بر من نوجوان بسیار دشوار می‌نمود. دیگر توان جنگیدن نداشتم، بلکه فقط می‌خواستم آزاد شوم و می‌دانستم که نجات‌دهنده و رهاننده کیست! نمی‌دانم چرا تا رسیدن به آن مرحلۀ بحرانی صبر کرده بودم و هنوز خود را به او نسپرده بودم. اما دیگر مقاومت سودی نداشت و به دنبال راه‌های دیگر گشتن هم بیهوده بود.

پس به زانو درآمدم و قلب پرگناه خود را با توجه به کار مسيح بر صليب، در حضورش ریختم تا او مرا آزاد کند. آزاد از هر گونه نفرت و خشم و سرخوردگی و دروغ و گناهان دیگری که روح و وجود مرا همچون خوره می‌خوردند و راه را برای نفس کشیدن روح من بسته بودند.

پس از توبه و سپردن زندگی‌ام به عيسی مسيح، ديگر می‌دانستم که به یک مرحلۀ جديد از زندگی وارد شده‌ام.

اکنون پس از بیست و هفت سال در ایمان مسيحی، بايد بگويم که زندگی با مسیح همیشه برای من راحت و بدون زحمت نبوده است زیرا او در باغ سبزی را به من نشان نداد. او به ايمانداران خود فرموده است: “در جهان رنج و زحمت خواهيد داشت. ولی شجاع باشيد، من بر دنيا چيره شده‌ام”. در اين سالها، زندگی من بدون رنج نبوده است چون که سرشت یک هنرمند حساس و اندیشمند را دارم و مسیح نخواسته که این حساسیت هنرمندانه را در من از بين ببرد. اما من با دلیری اعلام می‌کنم که او صخره و تکيه‌گاهم می‌باشد. در زمان‌های تنگی، او تنها پناهگاهم بوده است. دیگر من به تنهایی، بار این همه غمی را که در دنیای اطرافم وجود دارد، بر دوش نمی‌کشم. او این بار را بر دوش دارد و  من پیرو و شاگرد او هستم. اکنون دانسته‌ام که هر کس جایش کجاست. من پیش از آن می‌خواستم خودم خدا و همه‌کاره باشم ولی خود را در جای خدا قرار دادن و خدا بودن، بسیار خطرناک و ناممکن است!

حالا می‌دانم که خدايم کيست و ظاهر کنندۀ او، عيسی مسيح، چگونه بر صليب بخاطر ما خوار شد و درد و غم را تحمل کرد که گناهان مرا و گناهان جهانيان را بر خود بگیرد. او اين فداکاری را کرد تا زجر‌دیدگان و خوارشدگان، خدایی را ببینند که همانند آنها شد تا هر یک را رهایی بخشد.

حالا در جادۀ زندگی ديگر تنها نیستم بلکه او رهبر و راهنمایم می‌باشد. او پناهگاه و قوت من است و مددکاری که در تنگی‌ها فوراً یافت می‌شود. او دوستی ست که از برادر نزديکتر است. امیدم اوست، سَروَرم اوست، سُرورم اوست، خدایم اوست، خداوندم اوست و این مرا کافی است.