من در يک خانواده غيرمسيحی بدنيا آمدم و دارای يک خواهر و يک برادر هستم. پدرم بعلت اختلافات زناشويی، بدون طلاق دادن مادرم، با زن ديگری که هشت بچه داشت ازدواج کرد. من نه ساله بودم وقتی که مادرم فوت کرد. بعد از ازدواج برادر و خواهر بزرگترم، بسيار تنها شدم و چيزی تنهايی مرا برطرف نمیکرد.
بخاطر متلاشی شدن خانواده و نداشتن راهنما و هدفی در زندگی، در سن پانزده سالگی به سيگار و کم کم به حشيش و ترياک و مشروبات الکلی رو آوردم. از همان سنين نوجوانی، حرفه خياطی را پيشه خود نمودم و بعد از مدت زمان کوتاهی در کارم بسيار پيشرفت کردم و پول خوبی هم درمیآوردم، اما همه پولم را صرف مشروب خواری با دوستانم میکردم. در تمام طول زندگيم، سعی میکردم به اين و آن کمک کنم، اما اين کارم بخاطر رضای خدا نبود، بلکه برای جلب توجه ديگران و خودنمايی و چشمداشت بود.
بعد از گذشت مدتی، با دختری آشنا شدم و با هم ازدواج کرديم. پس از ازدواج، فکر میکردم که ديگر تنها نخواهم بود و آن احساس کمبود از بين خواهد رفت. ولی طولی نکشيد که دوباره به مشروب خواری و مواد مخدر برگشتم. چندين سال گذشت و توانستم يک شرکت توليدی باز کنم و خيلی هم در کارم موفق شده بودم. فکر میکردم اين همان موفقيتی است که مرا راضی خواهد کرد، اما اينطور نبود. من با پولهايم شبها تا صبح قمار میکردم. بين دوستهايم افرادی از گروههای سياسی نيز بودند. يک روز که برای خريد پارچه به شهرستان رفته بودم، مأمورين دولت به من مظنون شده مرا گرفتند و بمدت يک ماه به زندان انداختند. دو ماه بعد از آزادیام از زندان، يکی از دوستان سياسیام را دستگير کردند و چون من هم در خطر بودم از روی اجبار ازايران فرار کردم و وارد کشور ديگری شدم.
اوايل، در آن کشور، بخاطر ندانستن زبان و تنهايی، زندگی بسيار سختی داشتيم. اما بعد از مدتی، به کار خياطی مشغول شدم و دوباره با يک سری از دوستهای ناباب، به روال زندگی سابق خود برگشتم. باز همان کمبودها را در خود احساس میکردم و باز در سيگار و مشروب غرق شدم. يک روز که به ماهيگيری رفته بودم، با يک ايرانی مسيحی آشنا شدم و او ما را به کليسا دعوت کرد. مدتی با خانوادهام به کليسا میرفتيم، ولی برای من هيچ مفهومی نداشت. در کليسا دوستان زيادی پيدا کردم و هميشه دوست داشتم که به آنها خدمت کنم. بعد از مدتی، همسرم علاقه زيادی به کليسا رفتن پيدا کرد و از من پرسيد: من از کليسا خوشم آمده، آيا ناراحت نمیشوی اگر غسل تعميد بگيرم؟ من هم در جواب به او گفتم: خودت میدانی! بعد از غسل تعميد همسرم، به علت مشروب خواری زياد، ديگر قادر به کار و امرار معاش نبودم، در نتيجه شروع کردم به فروختن اثاثيه منزلمان. من همسرم را مسئول و مسبب بدبختیهايمان میدانستم. هميشه در خانوادهمان اختلاف وجود داشت، نه بخاطر مسيحی شدن همسرم، بلکه بخاطر خودخواهیهای من. بارها با زن و بچههايم دعوا میکردم ولی آنها با محبت، مرا تحمل می کردند. گاهی به سراغ ايمانداران کليسا میرفتم و از آنها ايراد میگرفتم، اما آنها هم سکوت میکردند. حتی يک روز به ديدن کشيش کليسا رفتم و فريادکنان به او گفتم که او باعث و بانی تمام اين بدبختیهای ما است و از آن به بعد، ديگر اجازه رفتن به کليسا را به خانوادهام نمیدادم، اما آنها چيزی به من نمیگفتند!
کم کم به اين فکر افتادم که چه چيزی باعث میشود آنها اينقدر با فروتنی و محبت مرا تحمل کنند. در واقع به اين مسأله پی بردم که بايستی يک چيز واقعی و حقيقی در آنها باشد که با من اينطور رفتار میکنند. ديگر از کردههای خودم پشيمان شده بودم و به اصطلاح، خانوادهام مرا از رو برده بودند! خجالت میکشيدم که به کليسا بروم تا اينکه چند نفر از کليسا به ديدنم آمدند و مرا به کليسا دعوت کردند. باز به کليسا رفتم، اما وجودم از گناه و اعتياد و نفوذ شيطان پر بود و راه و چارهای هم برای رهايی نداشتم. تا اينکه يک روز، سه نفر از دوستان کليسا به ديدنم آمدند و با من راجع به خدا صحبت کردند. از من پرسيدند: آيا تو عيسی مسيح را بعنوان خداوند قبول داری؟ من قادر به جواب دادن نبودم و حالت خيلی بدی داشتم. آنها ادامه داده و گفتند: توبه کن و عيسی مسيح را بپذير تا شيطان از تو دور شود. گرچه در ابتدا برايم سخت بود، ولی بالاخره با صدای بلند گفتم: ای عيسی مسيح، تو پدر من هستی. من خودم را به تو میسپارم. ای شيطان، به اسم عيسی مسيح، به تو فرمان میدهم، از من دور شو! حدود نيم ساعت سرگيجه داشتم و حالت بدی به من دست داده بود، اما سرانجام شيطان از من دور شد. حالا مرتباً سعی میکنم که با کلام خدا باشم. اين برای من تجربه شده که با کلام خدا و دعا، شيطان از من دور میشود. آن کمبودی که سالها از بچگی در خودم احساس میکردم، خداوند مهربان، با محبت و حضور خودش پر ساخته است. از پدر آسمانیام بخاطر لطف و مرحمتش تا ابد سپاسگزارم.