از وقتی به یاد دارم، توی خیابونها و سرِ چهارراه ها میایستادم و آدامس و کیک و شکلات میفروختم. پدرم جزو باندی بود که همهشون به شکلهای مختلف گدایی میکردن.
منو خواهر و برادرهام نيز، میبایست صبح زود تا آخر شب، توی خیابونها دستفروشی میکردیم. وقتی هم پولهایی رو که جمع میکردیم، به بابامون میدادیم، سرمون داد میزد و با عصبانیت میگفت: “همین؟ از صبح تا حالا فقط همینقدر جمع کردین؟” و بعد، فحش بود که نثارمون میکرد. وای به روزی که از سرِ گرسنگی یکی از کیکها یا شکلاتها رومیخوردم، یا اینکه نمیتونستم همۀ آدامسها و شکلاتها رو بفروشم. اونوقت بود که کتک تو خونه منتظرم بود.
یادمه یه شب هوا خیلی سرد بود. من هم لباس درست و حسابیای نداشتم. تازه اون لباسی هم که تنم بود، مال برادرهای بزرگترم بود که حالا به من رسیده بود و همه جاش وصلهپینه داشت. از سرما انگشتهام سفت شده بودن و نمیتونستم حرکتشون بدم. خدا خدا میکردم که هرچی زودتر آدامسها تموم بشه و برم خونه. میدیدم که داخل ماشینها از گرما بخار کرده بود. آدمهای داخل اونها هم با وجود گرمای داخل ماشین، لباسهای گرم پوشیده بودن. وقتی اینها رو دیدم، از ته دلم آهی کشیدم. هرچی خودمو به شیشۀ ماشینها آویزون میکردم و خواهش و التماس میکردم، کسی ازم چیزی نمیخرید. توی یکی از همون ماشینهای مدل بالا، از پشت شیشه، پسربچهای رو دیدم که از من کوچیکتر بود. طوری به من نگاه میکرد که انگار یه آشغالم. ازش بدم اومد. از همۀ آدمهای پولدار متنفر شدم.
اون شب، دلم به حال خودم سوخت. به روزگار و به سرنوشتم لعنت فرستادم. فکر میکردم که چرا من باید اینقدر بدبخت باشم و بعضیها اینقدر در رفاه! مگه من با بقیه چه فرقی داشتم؟ فکر کردم که روزگار چقدر بیرحمه. مردم چقدر نسبت به هم بیرحمن.
۱۳ سالم بود که تصمیم گرفتم دیگه نرم خونه. یه مدت توی پارکها یا روی صندلیهای ایستگاههای اتوبوس میخوابیدم. تا اینکه با چند تا نوجوون و جوون مثل خودم آشنا شدم. اونها هم مثل من بدبخت بودن. اینجا بود که احساس کردم بزرگ شدهام. اما ته دلم احساس تنهایی و بیکسی میکردم. آرزو داشتم کسی سراغم رو بگیره یا دلواپسم بشه. آرزو میکردم که پدر و مادرم دنبالم بگردن. اما نه، هیچکس به فکر من نبود. هیچکس سراغم نیومد. من هم بعد از مدتی انتظار، خودم رو زدم به بیخیالی. مدام به خودم میگفتم که دنیا خیلی بیرحمتر از این حرفهاست و نمیشه به کسی تکیه کرد.
کمکم از دستفروشی، رو آوردم به دزدی. اوایل از توی ماشینهایی که شیشهشون پایین بود، هرچی رو که دستم میرسید، میدزدیدم، از عینک گرفته تا کیف پول. اما خلافهای من به همینجا ختم نشد. اون خشم و نفرتی که از آدمهای پولدار داشتم، تمام وجودم رو فراگرفته بود. دائم در فکر انتقام بودم. بالاخره، وقتی کمی پول از راه دزدی جمع کردم، یه موتور خریدم. با رفیقم دوترکه مینشستیم و کیفزنی میکردیم. معمولاً کیف خانومها رو میزدیم که مقاومتشون کمتر بود و نمیتونستن دنبالمون کنن. بعضی اوقات هم دخترها و زنهایی رو زیر نظر میگرفتیم که موبایل دستشون بود، و در یه فرصت مناسب، موبایلشون رو قاپ میزدیم و سریع دور میشدیم. من با دیدن داد و فریاد اونها، از خوشحالی میخندیدم. تازه، اگه هم فرصت پیدا میکردم، موقع قاپ زدن موبایل، هـُلشون هم میدادم تا بیفتن و زخمی بشن. از این کار خیلی لذت میبردم.
وقتی به یاد سختیهایی که کشیده بودم و التماسهایی که به این جور آدمها کرده بودم، میافتادم، وقتی نگاههای توهینآمیز و تحقیرکنندۀ اونها به یادم میاومد، دلم میخواست تا میتونستم، بهشون صدمه بزنم. فکر میکردم حقشونه که اذیت بشن. از این کار لذت میبردم. از همۀ اونها متنفر بودم . . .
بله، زندگی بعضیها چقدر غمانگیز است. ستمهای اجتماعی میتواند بسیار خردکننده باشد. در همۀ جوامع و در همۀ دورانها، عدۀ بسیاری تحت این ستمها از میان رفتهاند. عدالتی در جوامع بشری نیست. ریشۀ همۀ این مصائب این است که ما در دنیایی سقوطکرده زندگی میکنیم. نظام دنیای ما،آن نظامی نیست که خدا از ابتدا در نظر داشت. تا زمانی که سیستم و نظام اين جهان در اثر مداخلۀ خدا دگرگون نشود، شاهد این بیعدالتیها خواهیم بود، بیعدالتیهایی که باعث شد این نوجوان، دچار چنین سرنوشتی شود و وجودش را نفرت و انتقام فرابگیرد.
اما خدا برای اقشار رنجدیده و ستمکش این روزگار، پیام تسلی دارد. پسر او، عیسی مسیح، در آغاز خدمتش، رسالت خود را اینگونه توصیف کرد: “روح خداوند بر من است، زیرا مرا مسح کرده تا فقیران را بشارت دهم و مرا فرستاده تا رهایی را به اسیران و بینایی را به نابینایان اعلام کنم، و ستمدیدگان را رهایی بخشم، و سال لطف خداوند را اعلام نمایم.” (انجیل لوقا ۴:۱۸-۱۹).
از این رو، مسیح در تمام طول خدمت خود، به دستگیری از نیازمندان و طبقات محروم مشغول بود و رنج و درد مردمان را شفا میبخشید و مطرودان جامعه را با آغوش باز میپذیرفت. او یک بار فرمود: “خوشابهحال شما که فقیرید، زیرا پادشاهی خدا از آن شماست. خوشابهحال شما که اکنون گرسنهاید، زیرا سیر خواهید شد. خوشابهحال شما که اکنون گریانید، زیرا خواهید خندید.” (انجیل لوقا ۶:۲۰-۲۱). مسیح نه تنها شخصاً به درد و رنج مردم میرسید، بلکه این رسالت را به شاگردان خود نیز محول فرمود. او از پیروان خود جامعهای تشکیل داد که کلیسا نامیده میشود. این یک جامعۀ الهی است. این جامعه متشکل از افرادی از همۀ طبقات اجتماعی، همۀ ملتها و همۀ نژادها است. ثروتمند و فقیر، زن و مرد، بزرگ و کوچک در این جامعۀ الهی عضو هستند و همه از نظر خدا برابر میباشند. در این جامعۀ الهی است که اعضا باید به فکر نیازهای یکدیگر باشند.
خدا را هزار بار شکر که این تعلیم مسیح جامۀ عمل پوشید. بلافاصله پس از صعود مسیح به آسمان و تشکیل کلیسا، رسولان مسیح نه فقط عهدهدار رساندن پیام نجاتبخش مسیح شدند، بلکه با پیوستن اعضای جدید به این جامعۀ الهی، آمادۀ خدمت به آنان شدند. در این جامعۀ نوپا، شاهد این هستیم که ایمانداران ثروتمند اموال خود را میفروختند و مبلغ آن را به پای رسولان میریختند تا ایشان از طریق خادمینی که تعیین کرده بودند، به نیازهای یتیمان و بیوهزنان و فقیران برسند. کلام خدا در این زمینه چنین شهادت میدهد: “همۀ ایمانداران را یک دل و یک جان بود و هیچکس چیزی از اموالش را از آنِ خود نمیدانست، بلکه در همه چیز با هم شریک بودند . . . هیچکس در میان آنها محتاج نبود، زیرا هر که زمین یا خانهای داشت، میفروخت و وجه آن را پیش پای رسولان میگذاشت تا بر حسب نیازِ هر کس بین همه تقسیم شود.” (کتاب اعمال ۴:۳۲ و ۳۴-۳۵).
و کلیسای مسیح، این جامعۀ الهی، در تمام قرون و اعصار به این خدمت مقدس مشغول بوده است. گرچه گاه دنیادوستی و تجملپرستی وارد کلیسا شده است، اما همواره بودهاند کسانی که کمر خدمت به نیازمندان را بستهاند. فرانسیس آسیزی در قرن دوازدهم، زمانی که کلیسا دچار مالدوستی شده بود، خدمت بزرگی را در میان فقیران و بیماران آغاز کرد و پیروانش تا به امروز نیز این خدمت را ادامه دادهاند.
اشخاصی چون جوانی که در این مقاله ماجرایش را خواندیم، اگر به مسیح ایمان بیاورند و به کلیسای او، یعنی این جامعۀ الهی بپیوندند، برادران و خواهران بسیاری خواهند یافت که برایشان دل خواهند سوزانید. این قبیل افراد در این جامعۀ الهی میتوانند زندگی جدیدی را آغاز کنند و در مسیر تازهای قرار بگیرند و ارزش شخصیت خود را بار دیگر به دست آورند. این است مژدهای که مسیحیت برای ستمکشان اجتماع دارد.