رادیو مژده

آزادی از اعتیاد

جوانی هستم ۲۰ ساله، اما وقتی مردم به چهره‌ام نگاه می‌کنن، فکر می‌کنن ده سال مسن‌تر از این هستم. سالها اعتیاد و زندان چهره‌ام رو شکسته کرده.

وقتی نوجوانی ۱۴ ساله بودم، دوستهام برام خیلی اهمیت داشتن. برام خیلی مهم بود که اونها در مورد من چی فکر می‌کنن. همیشه سعی می‌کردم چیزی از اونها کم نیارم، مبادا به من بگن “بچه‌ننه! ترسو!”. اول از ایستادن سرِ خیابونها و متلک گفتن به دخترها شروع شد. بعد، کم‌کم شروع کردیم به شماره دادن و دوست شدن با دخترها و رفت و آمد و پارتی رفتن. هر وقت که به خودم می‌اومدم و می‌دیدم کجا هستم، وجدانم ناراحت می‌شد. اما می‌ترسیدم رفیقام منو طرد کنن.

رفته‌رفته مهمونی‌ها و پارتی‌ها زیادتر شد. در اونها، اغلب بساط مواد مخدر به‌راه بود. رفیقام به من می‌گفتن: “تو دیگه مرد شدی؛ بزرگ شدی دیگه. بیا حال کن و لذت ببر!”. ترس از طرد شدن از طرف اونها باعث شده بود که برخلاف میل باطنی خودم، باهاشون نشست و برخاست کنم. هر روز بیشتر در این منجلاب فرومی‌رفتم. تا اینکه روزهایی رسید که خودم هم اسیر اعتیاد شدم. به‌خاطر اعتیادم، خانواده‌ام دیگه منو به خونه راه نمی‌دادن. حالم خراب بود. گاه توی پارکها و کنار خیابونها بیهوش می‌افتادم. برای جور کردن پول برای خرید مواد، مجبور می‌شدم دزدی کنم. همۀ فکر و ذهنم شده بود تهیه کردن مواد. چه زندگی نکبت‌باری! اما نمی‌تونستم از شرّش خلاص بشم. چندین بار به زندان افتادم، اما نه فقط اعتیادم رو ترک نکردم، بلکه با چند نفر خبره‌تر از خودم هم آشنا شدم و راه و چاه کار رو بهتر یاد گرفتم. به‌محض بیرون اومدن از زندان، دوباره می‌رفتم طرف بر و بچه‌های قدیمی.

سالهای باارزش جوونیم داشت توی بدبختی و بیچارگی و اعتیاد و فساد تباه می‌شد. تهِ دلم می‌دونستم که راهم اشتباهه، اما انگار هیچ اراده‌ای نداشتم که خودم رو نجات بدم. با اینکه از اون وضع آشفته بیزار بودم، اما هر لحظه بیشتر اسیرش می‌شدم. اما تقصیر کی بود؟ خانواده‌ام؟ من هر روز شاهد دعوای پدر و مادرم بودم، شاهد کتک زدن‌ها و فحش دادن‌ها. آیا تقصیر جامعه بود که نه کاری پیدا می‌کردم و نه امیدی به آینده داشتم و نه تفریح سالمی؟ نه تنها این، بلکه همه چیز هم برای خلافکاری به‌راحتی در دسترس بود، از انواع سیگار گرفته تا مواد مخدر. آیا تقصیر رفقام بود که مدام وسوسه‌ام می‌کردن و منو با خودشون کشونده بودن توی زندگی نکبت‌بار خودشون؟ شاید هم تقصیر خودم بود. اما چه فرقی می‌کرد؟ مهم این بود که نمی‌تونستم از اون وضع خلاص بشم، بلکه روز به روز بیشتر گرفتارش می‌شدم.

یک روز که دیگه واقعاً به آخر خط رسیده بودم و از همه چیز و همه کس بیزار شده بودم و هیچ امیدی نداشتم، سرم رو به آسمون بلند کردم و گفتم: “خدایا، میگن که تو وجود داری. اگه هستی، به دادم برس!”

مدتی بود که دلم برای خانواده‌ام تنگ شده بود. یادم نمی‌اومد آخرین باری که اونها رو دیده بودم، کِی بود. برای همین، رفتم سراغ برادرم. اون چند سالی از من بزرگتر بود. اون روز، او منو با روی خوش پذیرفت. هرچند مریض و معتاد و درمونده بودم، ولی به من خیلی محبت کرد. بعد از سالها، طعم محبت رو می‌چشیدم. چند روزی پیشش بودم. اما حالم خوب نبود و مدام خمار بودم. برای همین، وقتی اون از سر کار اومد، با تهدید بهش گفتم که یا پول موادم رو بده یا خودم رو می‌کشم. اون سعی کرد با حرفهاش آرومم کنه، اما هر چی صحبت از امید و ایمان و خدا می‌کرد، بیشتر دستام می‌لرزید و احساس درموندگی و شکست می‌کردم. برای همین، بیشتر داد می‌زدم و بهش می‌گفتم که یا پول بده یا خودم رو می‌کشم.

بارها از همین راه تونستم پول موادم رو ازش بگیرم. اون سعی می‌کرد که من اعتیادم رو ترک کنم، و چندین بار برای این کار، بستری‌ام کرد. اما فایده‌ای نداشت. مشکل من از درونم بود، از فکر و قلبم. گرچه مدتی درد می‌کشیدم و تحت مراقبت قرار می‌گرفتم که ترک کنم، اما چون فکرم و قلبم شفا نیافته بود، باز در اولین فرصت، به مواد پناه می‌بردم. دوران سختی بود. از خودم بدم اومده بود. از دیدن روی برادرم خجالت می‌کشیدم. خودم می‌دیدم که چطور زحمت می‌کشه و تلاش می‌کنه. اما چه کار می‌تونستم بکنم؟ من اسیر امیالم بودم.

یک روز به‌دنبال پول، جیبهای لباس‌هاش و همینطور وسایلش رو می‌گشتم که یکمرتبه چشمم به کتابی افتاد. روی اون نوشته شده بود: “انجیل عیسی مسیح”. کنجکاو شدم که ببینم این چه جور کتابیه. دیدم برادرم زیر خیلی از آیه‌ها خط کشیده و یادداشتهایی در حاشیۀ کتاب نوشته. شروع کردم به خوندن. به جایی رسیدم که نوشته بود: “بیایید نزد من، ای تمامی زحمتکشان و گرانباران، که من به شما آسایش خواهم بخشید.” این جمله مثل رعد توی ذهنم صدا کرد. “من به شما آسایش خواهم بخشید.” من چقدر به این “آسایش” نیاز داشتم! در واقع، سالها بود که رنگ آسایش رو ندیده بودم. خوندن کتاب رو ادامه دادم. فهمیدم که مسیح اومده بود تا جونش رو فدای ما بکنه، و نه فقط این، بلکه بعد از مرگش هم زنده شد و گفت: “تمامی قدرت در آسمان و بر زمین به من سپرده شده است.”

عصر که برادرم از سر کار اومد خونه، بهش گفتم که توی وسایلش دنبال پول می‌گشتم که یکمرتبه این کتاب رو پیدا کردم و خوندم. ازش پرسیدم که چرا تا حالا منو با این کتاب آشنا نکرده بوده. اون وقت بود که اون شروع کرد به تعریف کردن تجربۀ خودش. گفت که مدتییه به کلیسا میره و زندگیش رو به مسیح سپرده، چون او زنده‌اس. او از من خواست که از مسیح درخواست کمک کنم و قلبم رو به روی او باز کنم. من هم با کمال خوشحالی این کار رو کردم. گرمای عجیبی وجودم رو فراگرفت. احساس کردم آزاد شده‌ام. روز بعد، با برادرم داوطلبانه به بیمارستان ترک اعتیاد رفتم. وقتی بیرون اومدم، با امید و شادی‌ای که تازه پیدا کرده بودم، دیگه سراغ مواد نرفتم. احساس می‌کردم که دیگه میلی به مواد ندارم. به‌عوض اون، دوستهای جدیدی پیدا کردم که همه مثل من، قلبشون رو به عیسی مسیح سپرده بودن و این آسایش واقعی رو پیدا کرده بودن. بله، مسیح به من “آسایش” داده بود.

دوستان عزیز، این ماجرای واقعی، به‌راستی که تکان‌دهنده بود. بله، عیسی مسیح زنده است و می‌تواند ما را از اسارت‌های گوناگونمان رهایی دهد. همان‌طور که در این ماجرای واقعی گفته شد، مسیح فرمود: “بیایید نزد من، ای تمامی زحمتکشان و گرانباران، که من به شما آسایش خواهم بخشید. یوغ مرا بر دوش گیرید و از من تعلیم یابید، زیرا ملایم و افتاده‌دل هستم، و در جانهای خویش آسایش خواهید یافت. چرا که یوغ من راحت است و بار من سبک.” (انجیل متی ۱۱:‏۲۸-‏۳۰).

ریشۀ اصلی اعتیادها، کمبود محبت است. وقتی کسی در خانواده مشکلات دارد، وقتی از سوی خانواده محبت نمی‌بیند، احتمال زیادی دارد که خلأ درونی خود را با وابستگی به مواد مخدر پر سازد. اما خبر خوشی که برای شما داریم، این است که خدا در مسیحیت، محبتِ مطلق است. انجیل می‌فرماید: “زیرا خدا جهان را آنقدر محبت کرد که پسر یگانۀ خود را داد تا هر که به او ایمان آوَرَد هلاک نگردد، بلکه حیات جاویدان یابد.” (انجیل یوحنا ۳:‏‏۱۶). مسیح نیز خودْ فرمود: “محبتی بیش از این وجود ندارد که کسی جان خود را در راه دوستانش فدا کند. دوستان من شمایید اگر آنچه به شما حکم می‌کنم، انجام دهید.” (انجیل یوحنا ۱۵:‏۱۳-‏۱۴). اگر در دل خود، احساس کمبود محبت می‌کنید، نزد این خدایی بیایید که سراسر محبت است. او پسرِ یگانۀ خود، عیسی مسیح را از آسمان به این جهان فرستاد تا ما را نجات و آزادی بخشد.

مسیح آنقدر ما را دوست داشت که جان خود را برای کفاره کردن گناهان ما فدا کرد. اما در روزِ سوم نیز زنده شد تا این کفاره را در زندگی ما عملی سازد. اگر قلب و وجود خود را به او بسپاریم، او کمبود محبت را در دل ما پر خواهد ساخت و ما را از اسارت‌ها و اعتیادهای گوناگون رهایی خواهد بخشید، اعتیاد به سیگار، الکل، و هرگونه مواد مخدر. دعا می‌کنیم که شما هم با ایمان آوردن به عیسی مسیح، دوست او بشوید و از محبت وی سیراب گردید و از هر اسارتی رهایی یابید. آمین.